اثری از ستایش زنگنه از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
(انتظار) از آنجا که دوستیِ دیرینهای با بهار ،دختر شر و شیطون و رفیق شفیق کودکی داشتم ؛ از من خواست که در مراسم خواستگاری اش کنارش باشم . . قرار بود با امیر ، پسری که دوسالی میشد ؛ رابطه داشتند ازدواج کند . . بالأخره شب خواستگاری فرا رسید . . با اینکه کلی کار داشتم برای انجام دادن ،اما رسم رفاقت نبود که تنهایش بگذارم . . ماه کم کم وسط اسمان امده بود و ساعت از نیمه شب گذشت وهمچنان خبری نشد ؛ مادر و پدر بهار آشفته به قصد خواب به اتاق رفتند . ....