اثری از فاطیما پوررشنواد از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
میبینمش هرروز آن جوانِ پیر را با کوله باری از آرزو های محال بر دوشش با قفسی پر از پرنده های مردار در دستش و جامه ی عزا بر تنش به دنبال گمشده اش،حیران میگشت به هرکه میرسید سراغش را میگرفت سراغ همان دختر جوانی را که سالها پیش زیر آوار غم،خاموش جان داد یا شاید آن یکی همان دختری که در سیلاب اندوه غرق شد هرچند که موج ها هیچگاه پیکر بیجانش را پس ندادند بگذریم... اگر روزی سراغشان را از تو گرفت برایش بگو تویی که میدانی چه بلایی سر آن دخترِ غرق شده زیر آوار آمده برایش...