اثری از فاطمه لطیفی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
من می دانم و باور دارم روزی آفتاب تنها به امیدِ گرم کردنِ دل های یخ بسته از پشت سنگر های کوه ها طلوع، و بی رخصت از تنِ تو خالیِ دریچه ها گذر خواهد کرد تا بر کوچک ترین گلِ قالیچه ی اتاق که از بدو تولدش، نگاه از هیچ دیده ایی، ندزدیده برق بیندازد و عدالت را از نو بر پا کند؛ در سرایِ تاریکی تو هم باور کن دوست من امید دروغ نمی گوید من آمدن این روز را از دهان آخرین برگ سبز پائیزی شنیدم آنگاه که ماجرایِ سرکشی و مقاومتش با باد را برای گنجشک...