قلم شما

اثری از منیرشاهمرادی (آنا ) از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

روی نیمکت، منتظر رفیقم نشسته بودم. سرم تو گوشی بود،یک لحظه سر بلند کردم دیدم پیرمردی عصا بدست به رو برو خیره شده و خشکش زده!گویی همه ی جهان براش به یکباره از حرکت ایستاد. حتی، نفس هایش هم به شماره افتاد به زور دستهابش را به درخت بید مجنون توی حیاط تکیه داد .اشک چشماش رو به بازی گرفته بود با پشت دست های لرزانش اشکهایش را پاک کرد.
غرق در افکار خودش سر خورد کف زمین نزدیکش شدم. حالش را پرسیدم با چشمانی پر از اشک فقط نگاهم کرد. کمکش کردم روی نیکمت بشینه زیر لب با صدای لرزان داشت می‌خواند جانم بسوختی وبه دل دوست دارمت
بطری آب معدنی رو بهش دادم کمی خورد یک نفس عمیق
کشید از آن نفس هایی که انگار سالهاست میان سینه وحنجره‌ات جا خوش کرده وچنان چسبیده به جان وتنت که رهایی نداری.پرسیدم پدر جان! کاری از دستم بر میاد؟یک نفس عمیق دیگر کشید و خیره شد به یک نقطه ! گفت؛« سالهای خیلی دور به صورت داوطلبانه عازم جبهه ی جنگ شدم هفته ها وماه ها گذشت شب و روزهایی رو تجربه کردیم که شبیه عشق وجنون بود ،غم یاران رفته، اشک ها ولبخند ها …اونجا فقط خدا بود وتفنگ ومرگ ! یه روز دم دمای غروب با چند تا از بچه ها رفته بودیم یه محله ای وقتی رسیدیم هر کدوم رفتیم یه سمتی تا شب بشه وبریم شناسایی من رفتم سمت رودخونه تو افکار خودم غرق بودم که صدایی شبیه گریه شنیدم وقتی به سمت صدا رفتم دیدم دختری سر قبری داره گریه میکنه وقتی نزدیکش شدم ترسید بهش گفتم  آروم باش کاریت ندارم، آروم آروم شروع کرد به گریه کردن وقتی پرسیدم چرا گریه میکنی ؟گفت ؛«دو روز پیش تنها برادر و حامیش رو تو جنگ از دست داده !» سرم را به زیر انداختم تا نبیند غم چشمامو
وقتی دقیق نگاهش کردم دختری لاغر اندام با پوستی سبزه ،چشمان مشکی ،گیسوان بلند و لبانی شبیه انار سرخ ،سرخ محو زیباییش شدم! اسمشو پرسیدم گفت بهار. رفت ومنم برگشتم اماتصویرش از ذهنم بیرون نمیرفت !ماه ها گذشت من بیشتر از دیروز گرفتارش می‌شدم .نه میتونستم دل بکنم نه می‌توانستم بهش بگم چه دردی میون قلب تبدارم دارم گاهی از دور می‌دیدمش و چنان غرق چشمای مهربانش می‌شدم که انگار دنیا می‌خواهد تمام بشود ودلم  میخواست ذوب بشم تو نگاهش برای آخرین بار. تا اون روز لعنتی »اشک هایش باز هم چکید نفس هایش تند شد گفت:« روز ششم ماه شهریور عملیات داشتیم از زمین هوا موشک وگلوله می‌بارید بعد اینکه عملیات با موفقیت تمام شد ،دلم هواشو کرد وقتی رسیدم به خونش خشکم زد روی زانوهام سر خوردم .دیدم خمپاره خورده وسط حیاطشون وجسد بی جونش میون حیاط افتاده به چشمام شک داشتم با پاهای سست خودمو به بالای سرش رسوندم نبض نداشت فقط جسمش بود…سیگار لابه لای انگشتاشو میون  لبهاش گذاشت وپک عمیقی کشید همونطور که دودش رو با حسرت بیرون میداد گفت کنار برادرش خاکش کردم. جنگ ویرانگر تمام شد و به جای خوشحالی با دلی بی تاب وخسته برگشتم !اما ،دلم برای همیشه پیش بهار جا موند… هر روز میام میشینم رو این نیمکت طوری خیره به اسم قشنگش می‌شوم که حتی گذر زمانم حس نمیکنم .از اون روزها پنجاه سال میگذره هنوزهم داغدار عشق نافرجامم وهرشب مثل الان که اسمش رو دیدم ویران می‌شوم به یاد دخترک زیبای رویاهایم، دیگه هیچ وقت نتوانستم عاشق بشوم.»در همین حین پرستار آمد دستشو گرفت و بلندش کرد وگفت وقت قرصاته به زور بلند شد اما همچنان خیره بود به رو برو، وقتی سرم را بلند کردم وبه جایی که پیرمرد خیره شده بود نگا کردم دیدم رو تابلو  روبروی آسایشگاه نوشته کوچه ی بهار…

نویسنده
منیرشاهمرادی؛ (آنا )

 

 

 

 

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:

09191570936
09393353009
https://hozeyemashgh.ir

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *