اثری از رقیه بخشی از هنرمندان انتشارات حوزه مشق
«شهرک قلبم»
به هنگام پیچش آکسونها و دندریتهای سلولهای عصبیام در هم که خبر از بیحوصلگیام میدهند و میخواهند مرا به انجام کاری تحریک کنند، تصمیم به قلب تکانی میگیرم؛ با احتیاط از میان کوچههای رگیام عبور میکنم و میروم که گرد و غبار جسم پمپاژ کنندهام را بزدایم، میروم تا به شهرک قلبم برسم و خرابههایش را آباد کنم، میروم که روح آلودهام را پاک نمایم، زمانی که به آشیانهی احوال باطنیام میرسم، دروازهی شهرک قلبم را که قفل کردهام با دقت باز میکنم.
در آن شهرک بزرگ که همچون دریا میماند ابتدا به سمت خانههایی که خانواده و دوستانم در آنها زندگی میکنند قدم برمیدارم، در میان راه نگهبانهایی را میبینم که سخت مشغول حفاظت از محل سکونتشان هستند؛ زمانی که به مقصد مورد نظرم میرسم به رسم ادب در میزنم و سپس وارد میشوم، ساکنین خانهی کوچک اقیانوسی قلبم را به جاهایی که باید باشند میبرم، خوبان را در صدر خانه مینشانم و آنان که احوالم را دگرگون ساختهاند به اتاقکهای منزل میبرم تا ادب شوند، تا بدانند که حضور در قلب من آداب دارد، متوجه شوند که نقطهی حیاتم حرمت دارد و هر که حرمتشکنی کند سزاوار هر چیزیست جز محبت.
سپس از آنجا خارج میشوم و به طرف نقطهی تاریک قلبم حرکت میکنم؛ نقطهای که زندان قلبم را در آنجا بنا کردهام!
زندانی که هیچوقت فکر نمیکردم ساخته شود اما هم ساخته شد و هم از آدمیانی که روزی مهرشان در دلم بود پر شد، به زندان قلبم که میرسم، صدای همهمهی زندانیان را میشنوم، زندانیانی که زمانی در خانههای زیبای قلبم نفس میکشیدند، همان زمانهایی که هنوز مرا آزردهخاطر نساخته بودند و پرده از روی درون نحسشان برنداشته بودند، زندانیانی که زمانی بهترین دوستان من بودند، کسانی که از دروازهی محکم قلبم به راحتی توانسته بودند عبور کنند و وارد تنها شهرک جانم، نقطهی امن تنم، شوند!
میلههای زندان قلبم را بیش از پیش غل و زنجیر میکنم و به زندانبانها پاداش میدهم تا بیشتر مواظب باشند که مبادا یکی از زندانیان با چند کلمهی زیبا و پر از مهر دروغین بتواند از تاریکترین نقطهی قلبم خارج شود و به روشنترین نقطهی قلبم برسد …
در آخر بعد از جدال طولانی بین عقل و دلم که نتیجهاش پیروزی دلم میشود و مثل همیشه عاجز بودن عقل، در برابر خویش را به رخ عالم میکشد، به سمت چپ حجم تپندهام که قصری به عظمت وجودم در آنجا بنا کردهام راه میافتم؛ کاخی که فقط یک ساکن دارد، ساکنی که متفاوت است هم برای قلب دیوانهام، هم برای تکتک سلولهای تنم، چرا که همه عطر او را ازبر هستند. آری، تمام وجود من او را بهتر از خودش میشناسند و او شاهنشین قبلم هست!
کسی که زمانی بر قلب عزیزم حکومت میکرد، به گونهای که فرمانروایان بزرگ سرزمینهای بیپایان در عمرشان به اندازهی او احساس تصاحب بر ملکشان را نکردهاند اما حال در قصر بزرگش تا ابد محبوس گشته است و دیگر حق حکومت ندارد؛ دروازههای بزرگ قصر را باز میکنم و به طرف کاخ اصلی میروم، مانند همیشه مرتب و منظم است، درب کاخ را باز میکنم صدای جیرجیر در نشان میدهد که حتی سلولهایم هم به این امر راضی نیستند اما دل دیوانهام تا به مقصد نرسد هیچ آرام نمیگیرد، وارد سالن اصلی که عشق دیرینه در آن سکونت دارد میشوم در کنار پادشاه قلبم مینشینم و باز به آنچه که نباید، میاندیشم، غرق در خاطراتی که نباید به وجود میآمدند میشوم، در خیالاتم آهسته سر بر شانهی پادشاهی میگذارم که یقیناً سنگدلترین پادشاهها است، حتی سنگدلتر از هیتلر، پادشاهی که مرا در حسرت آغوش دوبارهاش گذاشت و رفت، گرمای حضورش را از من منع کرد و رفت، مرا منتظر آمدنش گذاشت و رفت و من در حسرت دیدن دوبارهاش تمام شدم …
اما شاهنشین قلب من با وجود بد بودنش هنوز هم در قلب من قدرت نمایی میکند، با اینکه بارها تلاش کردهام تا او را به غل و زنجیر بکشم و به پرتگاه قلبم ببرم و او را به دست سرنوشت نامعلوم خودش بسپارم اما موفق نشدهام، در میان راه حرفها، خاطرات، چشمها و دستانی مرا وادار به پشیمانی کردهاند؛ آری من در مقابل او به راحتی و بدون مبارزه تسلیم میشوم، اصلا در برابر او مبارزه برای من معنایی ندارد چرا که حتی اگر از همهی ترفندهای جنگی هم استفاده کنم باز هم پیروز میدان اوست، اویی که تنها ابزار مبارزهاش چشمها و صدایش هست، چیزهایی که خوب بلدند مرا از پا درآورند.
✍ رقیه بخشی
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:
09191570936
09393353009
https://hozeyemashgh.ir
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی