قلم شما

داستانی از مهدیه بتویی از هنرمندان انتشارات حوزه مشق

بر اساس داستانی واقعی…

خونه ی مادرشوهرم نشسته بودم و داشتم سبزی پاک میکردم فکرم مشغول زیبا بود درسته جاری بودیم ولی زیبا اصلا شبیه به جاری ها نبود عین دوتا خواهر بودیم زیبا یه دختر سختی کشیده اما مهربون بود یه دختر سفید نمکی با چشم و ابروی مشکی که تضاد قشنگی با رنگ پوستش ایجاد کرده بود انگار شب و روز و باهم ترکیب کرده باشی لبای برجسته ی همیشه صورتی داشت خیلی کم ارایش میکرد چون اصلا نیازی به آرایش نداشت مجتبی برادر شوهرمم عاشق همین سادگیش بود یه جورایی میپرستیدش زیبا یه زن کامل و نمونه بود تقریبا چند سالی میشه که عروس این خانواده شده ولی انگار قرن هاست که میشناسمش کی میگه جاری فامیل نمیشه زیبا از هر فامیلی فامیل تره فقط نمیدونم چند وقتیه چش شده یه موقع هایی عین اسفند رو آتیش میشه و ناآرومه یه وقتایی هم مثل یه پرنده بی پناه یه گوشه کز میکنه و حرفای عجیبی میزنه میگه که یه صداهایی میشنوه در کلا خیلی عجیب وغریب شده یه وقتایی سراسیمه بلند میشه وبا چشمای گشاد شده به اطرافش نگاه میکنه یه سری که حسابی من و ترسوند میگفت میشنوی ؟؟ بابام داره صدام میکنه کمک میخواد این اتفاق بار ها و بار ها در ابعاد وسیع تر رخ داد طفلی یه جورایی حق داشت هر کسی هم به جای زیبا بود مشکل پیدا میکرد با اون گذشته ای که زیبا داشت همچین چیزی خیلی دور از انتظار نبود تا حد ممکن مشکل نو ظهور زیبارو قایم کردیم ولی خب بالاخره حرفش داخل همسایه ها و محل پیچید و شد نقل مجالس غیبت و خبرهای خاله زنکی که پچ پچ میکردن و میگفتن زیبا دیوونه شده خونه ی زیبا طبقه ی بالای خونه ی مادرشوهرم بود مجتبی یه کارگاه منبت مبل داشت و اونجا مشغول بود بارها پیشنهاد داده بودم که زوتر بچه دار بشید تا زیبا هم سرش گرم بشه و کمتر فکر و خیال بکنه ولی کو گوش شنوا با صدای تق بسته شدن در پذیرایی به خودم اومدم زیبا بود مثل همیشه لبخند قشنگی روی لبش بود و یه شال آبی خیلی خوش رنگ سرش کرده بود عجیب بهش میومد و صورتش و قاب کرده بود بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم و طولانی اومد و نشست کنارم تا توی پاک کردن سبزی ها کمکم کنه یه کمی زیر چشماش گود افتاده بود مجتبی میگفت چند شبه که نمیتونه بخوابه همه خیلی نگرانشن هفته پیش که رفتن پیش دکتر روان پزشک گفته بود که بهتره بستری بشه ولی امان از حرف مردم از ترس اینکه مهر تایید به حرفاشون نخوره مادر شوهرم نمیزاره که زیبا رو بیمارستان مغز و اعصاب بستری کنن زیبا بعد از سکوت نسبتا کوتاهی شروع کرد به تعریف انقدر فکرم مشغول بود که اصلا صدایش را نمیشنیدم فقط هر از چند گاهی سری به نشانه مثبت تکان میدادم انگار زیبا هم فهمید چون دیگر ادامه نداد شاید هم صحبت هایش تمام شد،هر چه بود باعث شد بیشتر غرق افکارم شوم دیگر سبزی ها هم تمام شده بود نگاهی به زیبا که به نقطه ای خیره شده و بود اشک هایش تند تند سرازیر میشد انداختم شوکه شده بودم که دلیل گریه اش چه میتواند باشد نکند چیزی گفتم و باعث ناراحتی اش شدم اما من که اصلا حرفی نزدم ارام نزدیکش شدم سرش را روی شانه ام گذاشتم شروع کرد به هق هق کردن مثل کودکی بی پناه که وسط بازار شلوغ گمشده بود و حسابی ترسیده بود انگار چیزی اذیتش میکرد یا از چیزی میترسید این را از چنگ زدن های پیاپی ساعدم در دستان ظریف و سفیدش فهمیدم بدون آنکه بداند تمام دستم را زخم کرد جای ناخن هایش لابه لای النگو های طلایی ام توی ذوق میزد اهمیتی به سوزش دستم ندادم و سعی کردم زیبا را آرام کنم چشمان درشت خیس از اشکش جذاب تر شده بود درست مثل بچه آهویی تازه متولد شده با مردمک لرزان و پر از ترس انقدر در گوشش نجوا کردم تا آرام شد در دلم برای آرامشش دعا خواندم بی هیچ حرفی فقط سرش را روی پایم گذاشت و به گوشه ای از سقف خیره شد به یاد حرف های مجتبی افتادم تقریبا دو سال قبل بود که سر بسته از گذشته ی زیبا برایمان گفت زیبای هفت ساله ای که شاهد اتفاقات تلخ با هضم سخت بود اتفاقاتی که شاید فقط در فیلم های هالیوودی و در قاب تلوزیون دیده میشوند پدر خدابیامرزش احمد آقا راننده ی تاکسی خطی بین شهری بود و مادرش خانه دار، زیبا دو برادر کوچک تر از خود دارد داستان غم انگیز زندگی اش از خیانت پر ماجرا و مخفی مادرش سمانه شروع شد و کم کم اختلافات شکل گرفت اما احمد آقا به خاطر بچه های قد و نیم قد زبان در کام گرفت ولی ماجرا به اینجا ختم نشد چرا که سمانه همچنان به خیانت هایش به صورت مخفیانه ادامه میداد وتنها زیبای هفت ساله شاهد کوچک و از همه جا بیخبر ماجرا نبود روزی که مهتاب عمه ی بزرگ زیبا به خانه شان می آید متوجه بوی سیگار در منزل برادرش میشود و این درصورتی است که احمدآقا سیگاری نبوده است پیش خود فکر میکند خب شاید سیگار سمانه باشد پس به خودش اجازه دخالت و پرسش نمیدهد و مشغول پوست کندن میوه میشود که ناخودآگاه متوجه دو چشم براق در داخل کمد بالای حمام میشود همان لحظه خشکش میزند و رنگ از رخسارش میپرد اما جرعت نمیکند کلامی حرف بزند از ترس اینکه بلایی سرش نیاورند سکوت میکند و بچه ی کوچکش را بهانه کرده و خیلی زود خانه را ترک میکند مدام با خودش کلنجار میرود که به برادرش این موضوع را بگوید یا نه اگر میگفت که زندگی برادرش نابود میشد ودلش به حال بچه های کوچک برادرش میسوخت و از طرفی ادامه ی این چنین زندگی ممکن نبود سر دوراهی بزرگی قرار گرفته بود نمیدانست چه کند تصمیم گرفت با سمانه صحبت کند و از او بخواهد به خاطر زندگی اش اینکار را نکند و تهدیدش کند که اگر ادامه دهد به برادرش احمد خواهد گفت و این کار را میخواست در روز های آتی انجام دهد اما غافل از اینکه فردای همان روز احمد ناغافل کلید را در قفل میچرخاند و وارد میشود و آن چیزی را که نباید میبیند رنگش سیاه میشود و از شوک زیاد تشنج کرده و به حالت نیمه بیهوش درمی آید سمانه که وضعیت مناسبی نداشته و حسابی غافلگیر شده در صدد کشتن احمد برمی آید پس کودکان را داخل اتاقی محبوس کرده و احمد را با کمک پسرک جوان پشیمان به داخل حمام برده و در حالی که احمد بی حال بوده شروع به مُثله کردن و تکه تکه کردن جسم بی جانش میکنند زیبا گریه کنان در را با مشت های کوچکش میکوبد و در جواب فقط صدای کمک خواستن پدر را میشنود و از دستش کاری بر نمی آید و در نهایت زیبا میماند و یک دنیا ترس چهار روز بعد کیسه های مشکی مشکوکی زیر یکی از پل های قدیمی اطراف شهر توسط روستاییان پیدا میشود بعد از آمدن پلیس و جمع آوری مشاهدات سمانه به عنوان متهم ردیف اول پرونده دستگیر میشود و بعد۲۱روز طفره رفتن بالاخره اینگونه اعتراف میکند که احمد را کشته و قطعه قطعه کرده و برای اینکه جای اثر انگشتش باقی نماند در روغن داغ سرخش کرده و بعد در کیسه زباله قرار داده تا ببرد و در بیرون از شهر دفن کند اما آن روز به قدری باران شدید بوده است که امان دفن کیسه هارا نمیداده پس از ترس گشت پلیس آن هارا زیر پل رها کرده و آنقدر این کار را تمییز و بدون خطا انجام داده که هیچ کس تا وقتی خود سمانه اعتراف نکرد نتوانستند محکومش کنند سمانه هم تا شب بیست و یکم زیر بار نمیرفت شب خوابید و سحرگاه اعترافاتش را ضبط کردند ودر صبح گاهی دیگر به دار آویختنش همین قدر سرد ودر این بین فقط سه کودک مظلوم باقی ماند که از نان عمه و کتک زنعمو قد کشید دوباره به صورت تکیده و مظلوم زیبا نگاه کردم همه ی اتفاقات چون پتکی فولادی بر سرم میکوفتند چشم هایش را بسته بود بالاخره آرام گرفت ارام زیر سرش را درست کردم به همه سپردم زیبا خواب است مزاحمش نشوند و سر و صدا نکنند حاضر شدم تا به نانوایی رفته و سنگکی تازه برای آبگوشت ظهر بخرم سبزی ها را شسته بودم دوغ هارا داخل تنگ ریخته بودم و فقط مانده بود نان تازه زیبا برعکس من آبگوشت دوست داشت میگفت به یاد پدرش احمد میوفتد چادر مشکی ام را سرم کردم که بروم گیر کرد به دستگیره ی درب خانه و سوراخ شد با اعصابی خراب و سر درد شدید به درب نانوایی رسیدم صف سنگکی از همیشه شلوغ تر بود تقریبا یک ساعتی میشد که در صف بودم مردم هم گویی از قحطی فرار کرده اند بیستا بیستا نان میخرند نان هارا روی توری خنک کردم چادرم را محکم تر گرفتم تا از سرم نیوفتد و به سمت خانه روانه شدم درب را باز کردم و وارد شدم چراغ زیر زمین روشن بود حتما مادر شوهرم آمده بود تا ظرف ترشی را پر کند صدا زدم و جوابی نشنیدم پس به هوای اینکه یادشان رفته برق را خاموش کنند داخل زیر زمین شدم اما ای کاش وارد نمیشدم شال آبی رنگی از لوله ی سقف زیر زمین آویزان بود وزیبا در هوا معلق بود صورت سفید و خوش رنگش تیره شده بود نان ها از دستم افتاد شروع کردم به جیغ زدن چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همه مانند من در شوکی عمیق فرو روند زیبای من خودش را حلق آویز کرده بود و مانند پرنده ای کوچک در هوا تاب میخورد کار از کار گذشته بود خودش را در آبی رنگ شالش غرق کرده بود از دست هیچکس کاری برنمی آمد همه درمانده نشسته بودند آنقدر هوا سنگین بود که ارزو میکردم کاش دیگر ریه هایم پر نشوند فقط میتوانستم گریه کنم به مجتبی چه بگوییم؟؟ آرام و بی جان خودم را به زیبا رساندم شال را پاره کردم جسم سردش را پایین اوردم سرش را روی پاهایم گذاشتم موهای مشکی پر پشتش را نوازش کردم و گریستم تا قطره های اشکم صورتش را غسل دهد …

 

 

 

 

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:

09191570936
09393353009
https://hozeyemashgh.ir

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی

 

 

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *