اثری از فریده چابک از هنرمندان انتشارات حوزه مشق
امانت
ابرهای تیره کل آسمان را پوشاندهبود. مراد با صدای رعدو برق شدید و ناگهانی از جای خود پرید. ساعت نه شب بود. فصل پاییز کمکم سرمای خودش را بهرخ میکشید. پرده را کناری زد. باغ در ظلمات فرو رفته بود. بعد از رعدوبرق، باران ریزی شروع به باریدن کرد. او مشغول شام خوردن بود و بهتنهایی سیب زمینی و تخم مرغ آبپز را پوست کندهبود. اتاق سرایداری او در انتهای یک باغ درندشت و بزرگ بود. باغی پر از درختان گردو، سیب، گلابی، هلو و انواع سبزیجات و گلهای زیبا. دورتادور باغ هم درختان چنار بلندی کاشته شدهبود که نشان از قدمت بیش از سی یا چهل سال میداد. کنار سردر باغ، ویلای بزرگ صاحبکارش قرار داشت که سالی چند بار با خانواده به سفر خارج میرفتند. مراد سالها بود که مسئول مراقبت از باغ و ویلای آنها بود. صدای رعدوبرق شدید دیگری بههمراه پارس سگ همسایه باعث شد که مراد نگران شود. فانوس خودش را روشن کرد و برای سرکشی به باغ رفت. فضای سرد وظلمانی باغ باعث شد که کمی جلوتر برود تا دید بهتری داشته باشد. باران شدیدتر شد. بیکباره صداهایی به گوشش رسید. مثل صدای رد شدن یک نفر روی خشخش برگها. صدای پارس سگ همسایه میآمد که مرتب سروصدا میکرد. صدای زوزهی باد همراه با قطرات باران در هم پیچیده شد. او فانوس خود را به بالا و اطراف چرخاند و فریاد زد:
«کی اونجاست؟»
اما صدای خشخش برگها باز هم میآمد. همان موقع چراغهای ویلای مهندس چندبار روشن و خاموش شد. میدانست که یک ماه است، آنها به سفر رفتهاند و چند لامپ را صاحبکارش روشن گذاشته است. زیرلب گفت:
«یعنی به این زودی برگشتن؟»
همانوقت صدای برخورد و باز و بسته شدن دری او را تکان داد. دوباره داد زد:
«کی اونجاست؟ تو کی هستی؟»
بر اثر باران لامپهای باغ یکدفعه خاموش شدند. باران هر لحظه شدیدتر میشد و به صورت مراد برخورد میکرد. مه غلیظی همراه با طوفان و باران ایجاد شد. صدای هوهوی باد با پارس سگ همچنان ادامه داشت. او آرام به همه جای باغ و گوشهوکنار باغچهها سرکشی کرد. همان موقع سروصدای برخورد در و باز و بسته شدن آن از سمت ویلا به گوش رسید. مراد سریع موبایل خود را درآورد و به 110 زنگ زد و گفت:
جناب، چراغهای ویلای صاحبکارم روشن و خاموش میشه و توی باغ سروصدا میاد… بله… بله.
آدرس: شمرون، بالاتر از خیابان دزاشیب…..
کمی جلوتر دوباره صدای پا و کشیدن جسمی روی زمین را شنید. مراد با ترس و لرز جلوتر رفت.
ناگهان نور چراغ قوهی کسی روی چشمهایش افتاد. فریاد زد:
«تو کی هستی؟»
مرد تنومندی با دو کیسهی سنگین جلوی او ظاهر شد و بهسرعت به او حمله کرد. مراد با سارق گلاویز شد. فانوس از دستش افتاد و خاموش شد. سارق قویتر از این حرفها بود و مشتهای سنگینی داشت و ناگهان کیسهی وسایل سرقت شده را برداشت و با آن به سر مراد ضربهی پرقدرتی وارد کرد. مراد نقش زمین شد و در اثر ضربه، سرش گیج رفت و آرامآرام خونی از پیشانی او به روی زمین ریخته شد. سارق بهسرعت کیسهها را بهروی زمین کشید و بهطرف درب خروج باغ بهراه افتاد. اما همان لحظه نور چراغ گردون ماشین پلیس را احساس کرد و ناچار شد راستهی دیوار را بگیرد تا بهطرفی دیگر برسد و بالا برود. اما کیسههایش آنقدر سنگین بود که پایین دیوارباغ ماند و فقط خودش را توانست به بالای دیوار بکشد تا فرار کند. همان موقع مأموری لولهی تفنگ را روی شقیقهی سارق گذاشت و به دستهایش دستبند زد. صدای پارس سگ با زوزهی باد و صدای باز و بسته شدن در باغ بههم پیچیده شد. بارانی سیل آسا همراه با طوفانی شلاقی بهپا شده بود. پلیس وقتی وارد باغ شد و بالای سر مراد رسید، هنوز داشت نفس میکشید و خون از سرش میریخت. زیر باران او را سوار برانکارد کردند و به آمبولانس بردند. در ظلمات شب صدای پارس سگ و باد و باران همهجا را فراگرفته بود. روز بعد مهندس مطلع شد و از سفر برگشت. خودش را سریعاً به بیمارستان و بالای سر مراد رساند. او تازه از اتاق عمل بیرون آمدهبود.
به مراد لبخندی زد و دستش را روی بانداژ سر مراد گذاشت و گفت:
تو امانتدار خوبی برای من بودی. نگران نباش. به خیر گذشت. حالت بزودی خوب میشه.»
# فریده_چابک
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است. شما هم اگر رویایی در سر دارید، با ما در تماس باشید:
09191570936
09393353009
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی