قلم شما

اثری از بانوی هنرمند یغما شفیع پور_انتشارات حوزه مشق

و من یک‌زنم!

چوبی بود!
یه‌آدمک چوبی بی‌قاعده. انگار جای دهن و گوشش جابه‌جا شده‌بود. چشم‌هاش هم زیادی درشت بود. جا خوش کرده‌بود تو قفسه‌ی کتابام! چوب رو دوست دارم. دوست داشتم. بوی چوب رو دوست داشتم. همیشه وقتی می‌رفتم عطرفروشی، همون عطر چوب همیشگی رو می‌گرفتم. بعد که از مغازه بیرون میومدم، با خودم فکر می‌کردم که چندنفر از این آدما، عطر چوب رو دوست دارن؟ تلویزیون داشت می‌گفت، طلاق عاطفی! مامان از حیاط داد زد که این دیگه چه کوفتیه؟!
_ یعنی بهم حسی ندارن، فقط تو یه‌خونه زندگی می‌کنن!
_ خب مثه آدم طلاق بگیرن چرا خودشونو عذاب می‌دن؟!
_ خیلی‌هاشون نمی‌تونن!
_ از کار این جوونا نمی‌شه سر درآورد. والا زمون ما با یه‌چادر سفید می‌رفتن خونه‌ی بخت و با کفن بیرون میومدن. مگه زن، دستماله که به کمر هر کی ببندنش؟!
_ نمی‌دونم!
_ چایی داغه؟ بابات الان میاد!
آدمکا رو می‌بینیم اما بی‌تفاوت از کنارشون می‌گذریم. آدمکا عین یه‌زائده‌ی ناخوشایند چسبیدن به ویترین مغازه‌ها، رو طرح لباسا، تو کتاب قصه‌ی بچه‌ها، تو نقاشی‌ها! اصلأ وقتی ژپتو داشت اولین آدمک رو می‌ساخت، فکر می‌کرد که شاید این اسباب‌بازی کوچیک چوبی، یه‌روزی قراره تو هر خونه‌ای نمادی زنده و باورپذیر به خودش بگیره؟ یه‌آدمک زنده‌ که با هر دروغی، دماغش بزرگتر می‌شد. بچه که بودم… بودیم، همه‌مون وقتی دروغ می‌گفتیم، فکر می‌کردیم دماغمون بزرگ شده. من دروغ نمی‌گفتم اما همیشه می‌رفتم تو آیینه و به دماغم نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم اگه یه‌وقت دراز‌شه، نکنه فکر کنن دروغ گفتم. الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم جای دهن و گوش همه‌ی آدمکا عوض شده. آدمکا بیشتر دوست دارن، حرف بزنن تا اینکه گوش بدن.
عطر رو که به لباسم زدم، نگام از تو آیینه افتاد به چشم‌های آدمک. داشت نگام می‌کرد. انگار می‌خواست باهام حرف بزنه. وقتی دوباره تو آیینه به خودم نگاه کردم، متوجه شدم جای دهن و گوشم عوض شده. بوی چوب گرفته‌بودم. رنگ پوستم عوض شده‌بود. شبیه همون آدمکی که داشت از تو آیینه نگام می‌کرد. شبیه همه‌ی آدمکا! آدمک از دعوا می‌ترسید. صدای بلند، براش حکم هوایی بود که تو گلو حبس می‌کرد. هی خشم می‌ریخت تو جونش! اونقدر جمع شد که شبیه مواد‌مذاب سرریز کرد. هم خودشو سوزوند و هم درختا رو… درختا مهم بودن… درختا قشنگ بودن… دوستشون داشت و حالا داشت نگاه می‌کرد، چطوری دارن تو آتیش می‌سوزن! سرشو سمت آدمک چرخوند و تو تخم چشماش، جنگلی رو دید که بی‌وقفه داشت می‌سوخت و خاکستر می‌شد. بعضی از درختا، لبخند به لب داشتن… بعضی حسرت‌زده… بعضی بی‌تفاوت و بعضی بغض‌آلود! انگار یه‌ارتش جمع شده‌بودن تا یه‌جا نابود بشن! آدمک به چشم‌های بغض‌آلودم تو آیینه نگاه کرد. هنوزم از دعوا می‌ترسیدم. از جر‌و‌بحث… از هرزگفتن و هرز شنیدن… آدمک می‌خواست جاخالی بده… فقط بره! داشت فکر می‌کرد. به چیزی که تموم عمر، ذهنش رو درگیر کرده‌بود. حتی نفس هم نمی‌کشید. برگشتم سمتش. آدمکا چطوری نفس می‌کشن؟ چطوری هوا رو وارد سینه‌شون می‌کنن؟ اصلأ زنده‌ن؟ اسمش نرگس بود. کلاس دوم بودم. یه‌دختر سبزه‌ی آروم. سرش همیشه به کار خودش بود. زیاد با بقیه نمی‌جوشید. زنگ کلاس که خورد، از حیاط اومدیم تو سالن و بعد کلاس. همه جمع شده‌بودن یه‌جا و داشتن به چیزی نگاه می‌کردن. کنجکاو شدم. جلو رفتم. نرگس بود اما نبود. نرگس، همون دختر سبزه‌ی آروم نبود. دراز کشیده‌بود رو نیمکت و دستشو گذاشته‌بود رو گلوش. هوا نبود و نرگس سیاه شده‌بود. کل کلاس ترسیده‌بودن. ناظم اومد و همه رو عقب روند اما من از جام تکون نخوردم. نرگس نمی‌تونست نفس بکشه. سیاه شده‌بود. یعنی داشت می‌مرد؟ آدما وقتی می‌میرن این شکلی می‌شن؟ سرمو تکون دادم. حالم خنده‌دار بود. اون فقط یه‌آدمک بود. یه‌آدمک چوبی! مگه می‌شه زنده بوده‌باشه؟! نگام از پشت پنجره، افتاد به خیابون. داشت بارون می‌بارید. ترکیب پاییز و غروب و بارون، معرکه بود. آدمکا برای فرار از قطره‌های تند بارون عجله داشتن. یهو نگام افتاد به یه‌آدمک! دستاشو گذاشته‌بود تو جیب شلوارش و با یه‌لبخند بزرگ، در حالیکه صورتش رو سمت بارون گرفته‌بود، راه می‌رفت. بی‌تفاوت! انگار‌نه‌انگار که تو خیابون بود. انگار‌نه‌انگار که بارون می‌بارید. انگار‌نه‌انگار که همه برای رفتن، عجله داشتن. جای دهن و چشماشم عوض نشده‌بود. دوست داشت، گوش بده به صدای تند قطره‌های بارون که رو برگا می‌غلتیدن. بی‌اراده لبخند زدم. دستامو رو سینه جمع کردم و با آرامش‌خاطر پشتم رو چسبوندم به تکیه‌گاه صندلی. آدمکا می‌تونستن نفس بکشن. حتی می‌تونستن لبخند بزنن. عطر چوب دوست‌داشتنی بود!

 

یغما شفیع پور

 

 

 

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب   همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.   ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶  ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *