پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند فریده چابک _انتشارات حوزه مشق

رهایی:

سیگاری آتش زد و روی زمین سرد اتاق نشست. چای تلخش را هورت کشید. نگاه بهت‌زده‌اش‌را به دور‌وبرش انداخت. دیگر چیزی برایش نمانده بود. چه‌قدرخسته بود. خسته از بار زندگی. هیچ‌وقت در زندگی این درجه از استیصال را درک نکرده‌بود. نمی‌دانست چرا این روزگار نامراد تا به‌این‌ حد با او بدقلقی می‌کرد. بدجوری در چاه عمیق فرو رفته‌بود که درآمدن از آن، کار حضرت فیل بود. چاهی سیاه که او را با تمام پول‌هایش بلعیده‌بود. بدبیاری پشت‌ سر هم دست از سرش برنمی‌داشت. به جز چای و چند تکه نان و پنیر چیزی دیگر برای خوردن نداشت. همه‌چیزش را به باد فنا داده بود.
صدای زنگ در او را به‌خود آورد. حدس می‌زد چه‌کسی پشت در باشد. ساعتی پیش صدای فریادهایش از راه‌پله‌ی دوم شنیده‌‌ می‌شد. نفس در سینه‌اش حبس شده‌بود. از وحشت نا نداشت که تکانی بخورد. بالاخره بلند شد و در را باز کرد. صاحب‌خانه جلوی در با دادوبیداد و عصبانیت گفت:
«جل و پلاست رو جمع کن پسر. برو بساط قماربازیت رو یه جای دیگه پهن کن. من این‌جا آبرو دارم. فردا دیگه ریختت رو این‌جا نبینم.»
صبح زود هوا گرگ‌ومیش بود که همه‌چیز را جمع کرد. کل وسایل خانه‌ی چهل‌متریش اندازه‌ی نصف یک وانت شد. کلید را به صاحب‌خانه تحویل داد. برگه‌ی اجاره‌نامه را برای تخلیه امضا کرد و با قدم‌هایی افتاده و لرزان جلوی وانت نشست. راننده پرسید:
«خب کجا برم؟»
هاتف با چشمان اشکبار خود زیرلب ناله‌ای زد و گفت:
«برمی‌گردم روستای بابام…. البته اگه من رو راه بده.»
راننده تا آخر مسیر دیگر حرفی نزد. بعد از دو ساعت وارد یک جاده‌ی خاکی شدند. مسیر جاده‌ی فرعی پر‌از زمین‌های کشاورزی بود و بوی علف‌ها و سبزیجات تازه به‌ داخل ماشین پیچید.
هاتف چشم‌هایش را به‌آرامی بست و گفت:
«داریم می‌رسیم. این بوی عطر صیفی‌جات کشاورزی رو می‌شناسم. چه‌قدر اون موقع‌ها از خاک و کود متنفر بودم.»
کمی جلوتر که رفتند، هاتف گفت:
«سر‌ پیچ دوم نگهدار.»
راننده پایش را روی ترمز زد و زیرلب گفت:
« به‌نظرم کار درستی کردی الان.»
هاتف مردد بود. از دور پدرش را دید که سر زمین روی یک صندلی تنها نشسته.
به‌آرامی گفت:
«خدای من. موهاش چرا این‌قدر سفید شده؟»
از ماشین با تردید پیاده شد. به راننده گفت:
« آقا چند دقیقه منتظرم باش.»
با قدم‌هایی لرزان به طرف زمین کشاورزی قدم برداشت. پاهایش را روی خاک زمین پدری‌اش محکم گذاشت. عطر درختان و گل‌ها و سبزیجات به مشامش رسید. روحش جلا پیدا کرد. نزدیک پدرش که رسید، بغض گلویش را فشار داد. قلبش داشت از سینه‌اش بیرون می‌زد. دست‌هایش می‌لرزید. آرام صدایش زد:
«باباجان. بابا من برگشتم پیشت. دست از پا درازتر اومدم.»
پیرمرد دست‌هایش را به روی واکر گذاشت و به سختی از جای خود بلند شد. لبخند شادی روی لب‌هایش نقش بست‌. صورت چروکیده و تکیده‌اش نشان می‌داد که روزهای سختی را گذرانده بود.
هاتف او را در آغوش گرفت و دست‌هایش به پشت استخوانی پدر پیرش برخورد کرد. به‌‌آرامی گریست. پدر با انگشتانی لرزان دستش را چند بار به پشت کتف پسرش زد و گفت:
«بابا.به خونه‌ت خوش اومدی.»
هاتف گفت:
« بعداز سه سال قهر و دوری، اجازه می‌دی اثاث‌هام رو ببرم توی اتاقم؟»
پدر قطره‌ی اشکی که روی گونه‌های استخوانیش چکیده‌بود؛ با دست پاک کرد و گفت:
« پارسال خونه توی آتیش سوخت و خاکستر شد پسرم. هرچی بهت زنگ زدم، خاموش بودی. می‌گفتند خط تو عوض شده. شانس آوردم که خودم داخل خونه نبودم وگرنه….»
هاتف سرافکنده تا اعماق وجودش سوخت. نگاهی به اثاث روی وانت کرد و بعد نگاهش به دست‌های چروک پدر کشیده‌شد.
پیرمرد گوشه‌ای را نشان داد. اتاقکی محقر کنار باغچه بود. با بغض به پسرش گفت:
«توی اتاق باغبانی گوشه‌ی زمین می‌خوابم. جا برای دو نفر هست. الان فقط تو رو دارم‌ و این باغچه‌ی کشاورزی.»

#فریده_چابک

 

 

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب   همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.   ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶  ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *