اثری از بانوی هنرمند لیلا مافی _انتشارات حوزه مشق
«رخنه در آتش»
«نویسنده:لیلا مافی»
سوزِ سرما،از اعماق وجودم فریاد کنان به سمت و سوی استخوانهای ضعیفم هجوم می آوردند.
تک تکِ اعضای بدنم کرخت و یخ زده بود.
عصر زمستانی های طاقت فرسا جانم را گویی ذره ذره از من میگرفت.
سن و سالی نداشتم!شده بودم قربانی نعشه ها و خماری های پدرم…بارها باخود میگفتم کاش نداشتمش.
کاش مفلوج و ناتوان بود،اما معتاد نه!
خودرا پشت هرچراغ قرمزی میدیدم که برای تأمین معاش مادرو خواهرهای خردسالم از شیشه های خودروهای ارزان و گران ،آویزان بودم و میگفتم:
آقا یه گل بخر…خانم توروخدا برای همسرت گل بخر…
گاهی آن شاخه گلهای زیبا در نظرم به کاکتوسی میماند که دستانم را به اسارت خود گرفته اند.
مدتهابود،آن چهارراه،آن چراغ قرمز،آن شاخه گلهای سرخ و شاخه های نرگس ،آن فصلهای سردوگرم ،شده بودند همدم دردهای من…
پدرم،با آن سیم و پیکنیک رنگ و رو رفته اش که همیشه گوشه ی اتاق کاهگلیمان خودنمایی میکرد،آرزو های مرا باخود سوزاند.
حسرتِ آن روزهای قبل را می خورم که صبح به صبح به امید آینده ی رنگینم،قدم به کلاس درس میگذاشتم.
حسرتِ نشستن زیر کرسی گرم و چای داغ ،حسرتِ باباگفتن های از تهِ دل…حسرت تمام روزهای خوش باهم بودن مان آتش به دلم می افکند!
مردی ساده و بی ریا…پدرم را میگویم!چقدر دلم تنگ شده برای آن بابای گذشته…
هوا تاریک شده بود!هنوز چند شاخه گل دردستان یخ زده ام لبخند زنان نگاهم میکردند.
دیگرتوان نداشتم آنجا بمانم.!
بینی و گونه هایم سردبودند و مانند سرخی گلها،سرخ بودند.
شال گردنم را دور بینی و دهانم محکم کردم و با تمام توانم به سمت خانه دویدم.
بااینکه راه خانه دوربود اما دیگر فرقی به حالم نداشت.
با آنهمه دادو فریاد و دیدن گریه های مادر،حتی شوق رفتن به سمت خانه را نداشتم.
به اجبار میرفتم،چون جایی برای رفتن نبود.
«دانه های برف دی ماه شروع به باریدن کرد.!»
یک دانه،دودانه…ده دانه و دیری نگذشت که کف سردخیابان و کوچه ها پوشیده از برف شد.
نزدیک خانه بودم،از دور صدای گریه های مادرم را شنیدم!در زیر نور تیربرق کنار دیوارخانه مان امبولانسی را دیدم که جلو درخانه جاخشک کرده بودو چراغ های رنگی رنگی اش تمام کوچه را خبرکرده بود ودیدنِ ازدحام جمعیت دور آمبولانس ،توان از پاهایم گرفت.
میانِ دویدن مکث کردم و آرام آرام به جلو قدم می گذاشتم…مادرم با شیون و زاری زهرا خواهر سه ساله ام را صدامیزد…قلبم به تپش افتاد،دستهایم سست شدندو شاخه گلها برروی زمین افتادند.
با دستهایم همه را کنار زدم و جلورفتم.!
جسم بی جان خواهرم جلوچشمانم، انگاری دنیا دور سرم بچرخش افتاده بود.!
اشکایم سرازیر شدو دستانش را دردستم گرفتم.
«سردی دستان زهرا،از دستان من بیشتربود.»!
روح از بدنم خارج شد.!نمیدانستم چه شده و بی هیچ حرفی داخل آمبولانس خودم را جاکردم.
مادر هم روبرویم گریه کنان صدایم میکرد:
رامین جان پسرم بدبخت شدیم زهرا داره میمیره!
زبانم بند آمده بود.!
گویی سالهاست که زبان در دهانم نمی چرخد.
به صورت معصوم زهرا زل زده بودم و بی صدا اشک می ریختم!
آن شب زهرای بی جان را به اتاق عمل بردند.
پنج ساعت بعد «پزشک بیرون آمد و گفت :
_خوشبختانه خطررفع شد،خواست خدا بود که زنده بماند.»
پدرم گوشه ی دیوار کزکرده بود و دودستی به سرش میکوبید!دیگر طاقت نیاوردم و سمتش قدم برداشتم.!
باتمام عصبانیت و دل شکستگی سرش فریاد زدم و گفتم:
خیالت راحت شد بعدازاینهمه بدبختی که سرمان آوردی؟!
عذاب وجدان نداری که آنهمه مواد لعنتی را جلودست بچه سه ساله گذاشتی و فهم نکردی اوهنوز بچه است و چیزی نمی فهمد؟!
چندنفر سراغم آمدند و نذاشتند ادامه حرفهایم رابزنم.
با تمام خشم نگاهم سمت پدرم بودو اگر دستانم را نگرفته بودند مشت های آکنده از نفرتم را نثاردیوار می کردم!
روزهاگذشت حال زهرا بهترشد،مادرم شبانه روز مراقبش بود و بالای سرش اشک میریخت.
من هم چندروزی درخانه نشسته بودم و خیره به پنجره زنگ زده اتاق حتی کلمه ای حرف نمی زدم..پدر،ناراحت بود اما بازهم پای بساطش مینشست و غافل از دنیای اطرافش پک های پی درپی میزد به آن مواد کوفتی!
«از جایم بلندشدم و لباس پوشیدم و از
خانه بیرون زدم.!»
نمیدانستم کجامی روم !مسیری را طی می کردم،تا چشم بازکردم خودم را درون آلاچیق چوبی وسط پارک دیدم.!
مردی کتاب به دست با پالتوی بلند و شال گردنش روبرویم نشسته بود و در آرامش کتاب را ورق میزد.
آن روز هوا آفتابی بود و برفهای کمی برجای مانده بود.
نگاهم سمت مرد چرخید،او هم متوجه نگاهم شدو لبخندملیحی زد و پرسید:
درس میخوانی جوان؟!
با لحن آرامی گفتم:
خیر،کارمیکنم!
تای ابرویش رابالا دادو گفت:
به ظاهرت میخورد پسر زرنگ و با جربزه ای باشی!
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم.
نمیدانم چرا حس کردم میتوانم بااو درددل کنم…تمام ماجرای زندگیمان را برایش بازگو کردم.
از ناراحتی آه بلندی کشیدو گفت:
من کمکت میکنم از این مشکل بیرون بیایی!
باتعجب پرسیدم:
چطور می شود؟!
بالبخند درجوابم گفت:
«یکی از دوستانم کلینیک ترک اعتیاد دارد.
الان بااوصحبت می کنم و پدرت را به آنجا انتقال میدهیم تا دوباره مثل روزهای قبل زندگیتان سروسامان بگیرد.»!
از خوشحالی و هیجان نمی دانستم چه کنم؟!اولش باورم نمیشد کسی بتواند پدرم را نجات دهد،اما وقتی دیدم هماهنگی انجام شدو ساعتی بعدپدرم را به کلینیک بردند ،فهمیدم دقیقا خدا کجای این دنیاست که من و امثال من به وجودش گاهی شک میکنیم.!
ماه هابعد پدرم سرحال و خوشحال به خانه برگشت؛
آن مرد برای پدرم کارپیداکردو من هم برگشتم به کلاس درس و ساختن از نو برای آینده مملو از امیدم!
میشود،یاری گرهم شد،دست کسی را بی منت گرفت و به آنان که بال و پر شکسته اند،دوباره ازنو پرواز کردن را هدیه کرد»!
❤️❤️
روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت ویراستاری حرفه ای کتاب
همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹