اثری از بانوی هنرمند مبینا شمسینی _نشر حوزه مشق
یک نفر را دیدم که انگاری تو بود ، ثانیه ها برای نفس کشیدنم کم شده بود ، من لحظه ها را می دیدم ، این عمرم بود که داشت تموم میشد برای جان تو. از وقتی که رفتی دل من هم همراه خودت بردی ، ببین؛! دیگه در این سینه قلبی برای تپیدن نیست ، حتی در این هوا هم نفسی برای تنفس نیست، فقط چهره تو باقی مونده در سرم ، چون حتی دیگه اشکی در چشمانم برای باران نیست. من با قرینه های خرمایی رنگ چشمانم رفتنت را رصد میکردم اما نمیدانم در خانه را به انتظار...