اثری از هنرمند فرهیخته ابولفضل فخرائی_نشر حوزه مشق
دوشنبه خونین پوفی کشیدمُ رفتم جلویِ آیینه حوصله هیچکسو نداشتم به سیاهی زیر چشمام نگاه کردم این چند شب اصلا خواب درست درمونی نداشتم.. مثل اینکه.،زندگیم اینروزا استرس زیادی رو بهم وارد میکنه. همینطور که داشتم خیال پردازی میکردم صدای در را شنیدم یاخواهرم بود یا مادرم چون پدرم هرروز صبح ازخونه میره بیرونُ تا شب کار میکنه ما اونو زیاد نمیبینیمش. _دنی (مخفف دانیال)!در رو باز نمیکنی؟خودم بیام تو! _ بیا . _ وا چرا وایستادی؟ درضمن صبحانه حاضره نمیخوای بیای سر سفره؟ _ همینجوری .. چیز مهم نیست نه.. فکر نکنم وقت بشه . _ چرا داداش؟ _نمیدونم..سرم...