اثری از هنرمند فرهیخته محمدرضا مهر آریا _نشر حوزه مشق
پیادهروی لاکپشت توی باغ نارنج
در بین ابرهای خاکستری بهاری، درخشش خورشید نارنجی رنگِ دمِ غروب، دوگانگی ملتهبی به آسمان میبخشید. ژینا زیر درخت سیب یک دشت فیلی رنگ بیصاحب و دور افتاده از روستا دراز کشید و به طناب داری که به یکی از شاخههای مطمئن درخت بسته بود نگاه میکرد. از گردالی طناب دار به آخرین غروب خورشید زندگیش خیره شد، شاید هم فردایی در کار بود. وسط دو راهی عجیبی قرار داشت، حسی که تا به حال تجربهاش نکرده بود. زندگی یا مرگ؟ یکی را باید انتخاب میکرد. خودش را دار میزد، ستون فقراتش خورد و خمیر میشد، با ریهی فلج شدهاش به دقیقه نرسیده ملکالموت را به زحمت میانداخت، در عوض زحمت زندگیِ تا ابد را از دوش خود برمیداشت ، یا راه دوم را انتخاب میکرد. با بچهی توی شکمش، به روستا برمیگشت.
بدنش یخ کرد، بعد گُر گرفت. نفسش بند آمد، بعد شدت می گرفت. لابهلای رشتهی افکار نامرتبش به رضا فکر کرد. رضا قول داده بود که بماند. گفته بود: “مرد حرف میزنه. ” یک لحظه آرام گرفت. رضا برمیگردد؟ مرد حرف میزند.
از جایش بلند شد. چادر گل منگولی سفید خاکستریاش گیر کرد به خار و خسهای زیر پایش. آنجا پر بود از علفهای هرز و زردی که بیامان رشد میکردند و چند درخت بیمیوه به فاصلهی چهارصد، پانصد متریِ تک درخت سیب که خدا میدانست چطور سبز شده بود.
بچه لاکپشتی را دید که به پشت افتاده و دارد دست و پا میزند. به بچهی توی شکمش فکر کرد. چقدر بالا آمده بود شکمش. هنوز سه ماهش نشده بود. لابد بچهی توی شکمش، مثل بچه لاکپشت دست و پا میزد. ذهنش آرام گرفت. به خودش امان نداد، مبادا فکر اضافهای به سرش میزد، طناب دار را از درخت درآورد. هفت هشت تایی گودال چال کرده بودند با رضا تا در آن دشت بی کس و کار که تا چشم کار میکرد برهوت خدا بود، نارنج بکارند. رضا عاشق باغ نارنج بود. آخرین بار او را قبل از عید دیده بود که هیجان بچهگانهای برای چیدن سفرهی عید داشت: “به جز قرآن، آیینه شمعدون، تنگ ماهی و سبزه و هفت سین، باید یه کاسه آب بذاریم یه نارنج هم توش غلط بخوره. ” این زمزمههای دمِ عیدیِ حبیب که با گرمای خاص خودش میگفتشان، توی ذهن ژینا مرور میشد.
بذر نارنج را از جیب جلیقهی ارغوانی رنگش که رضا با یک چارقد سِت با جلیقه از شهر برایش خریده بود در آورد. بذرها را ریخت. باید فردا از چشمهی سر راهش با پیت فلزی، آب میآورد برای بذرهای کاشته شده. زیر لب گفت: “حسبی الله و نعم الوکیل” شب شده بود. به روستا برگشت.
***
سه ماهه بود که بزرگی شکمش نگاهها را میگرفت سمت خودش. یک شب مادرش بیخ خِرش را گرفت: ” بابای خدا بیامرزت همیشه میگفت اون چیزی که سقف خونه رو نیگه میداره، سنگ و آهن و آجر نیس، صداقته. وقتی تو خونه صداقت نباشه، باس رنگ عزا بگیره تموم در و دیوار خونه. ” نانها را از تنور در آورد. عرق روی پیشانیاش را با لچک سورمهای بلندش پاک کرد. نانها را داخل پارچه گذاشت: ” من زنِ قدیمم ژینا. به روت نمیارم مبادا… ” اینها را گفت، با این که چشمانش را از ژینا میدزدید. ژینا پیش خودش گفت لابد انیس بو برده.
صبحها بالا میآورد، ترشی انار و رب نارنج میخورد و به گوشت جماعت ویار داشت. با هجده نوزده سال سن، میدانست که شکم سه ماهه انقدر بزرگ نمیشود: “چی رو به روم نمیاری انیس؟ ” انیس بدون این که پلک بزند سکوت کرد و به جفت گوزن کِرم رنگِ گلیم زیر پایش زل زد.
ژینا شب تا صبح بیدار بود. از سقف سوراخ و تَرَک برداشتهی زرد اتاقش، قطرههای باران میریخت توی سطل. انگار آسمان خودش را جر میداد که رعد و برق بزند و ترس بیاندازد به جان شیشهی زوار در رفتهی پنجره.
دوباره هزار جور باید و نباید و ای کاش مغزش را میجوییدند. کسی گریه کردنش را ندیده بود. آن شب تا میتوانست اشک ریخت. چشمهایش با قطرههای باران سقف اتاقش مسابقه گذاشته بودند. به رضا فکر کرد. گاه گداری به دشت دور افتاده از روستا که اسمش را گذاشته بود جزیرهی تنهایی، میرفت. تک و تنها. زیر تک درخت سیب مینشست. به آسمان خدا نگاه میکرد. زل میزد به خاک زرد و فیلی رنگ زیر پایش. رضا را میدید که با لندرور سبز از آنجا میگذشت. رضا مال روستای هاویهی پایین بود و ژینا، هاویهی بالا. دو روستا سرناسازگاری داشتند با هم. دعوای چند ساله. رًضا مجبور میشد از جاده فرعی بگذرد تا پایش به هاویهی بالا نخورد. مجبور بود که از کنار جزیرهی تنهاییِ ژینا عبور کند و به شهر برود که وسیله بگیرد و بچپاند توی مغازهی خواربار فروشیاش. از یک جایی به بعد، نگاه رضا به جاده و نگاه ژینا به زمین و آسمان نبود. این نگاهها به هم تعلق پیدا کرد. همین نگاهها رنگ و لعابی به صورت ژینا و سر و تیپی به هیکل رضا داد. سرمه میک
شید ژینا. صابون هفت گیاه و سفیدآب به صورتش میزد تا لپش گل بیندازد. موهای بلند مشکیاش را خرگوشی میبست. رنگهای شاد میپوشید. قبلا شرم داشت از پوشیدنشان. رضا هم اورکت سبزش را با شال گردن قهوهای سوخته ست میکرد تا به چشم ژینا بیاید.
سرمای آخر پاییز هم مانع نمیشد که ژینا با اسب، به جزیرهی تنهایی نرود.فاصلهی بینشان کمتر شد. از فاصلهی نزدیک همدیگر را میدیدند. کم کم نگاهها تبدیل به حرف زدن شد. چشمها حرف خودشان را زده بودند. حالا نوبت لب و دهان بود.
به حرفهایی که توی قرارهای بعدی، بینشان رد و بدل شده بود فکر کرد: ” تو مال هاویه بالایی، من پایبن. لنگ میشه کارمون. نمیشه؟ چی کنیم با دعواشون؟ ”
چند روز بعد از آن شب، انیس، دست ژینا را محکم گرفت و بیرون از خانه برد. جای انگشتان پت و پهنش یادگاری قرمز رنگی روی ساعد ژینا گذاشت. همچنان روزهی سکوتش با ژینا را افطار نکرده بود که پیش اکرم قابله باجی رفتند: ” اکرم باجی دستم به دومنت این ریش، این قیچی. صاب اختیاری. نگاه مردم سنگینی میکنه روم. از دهنشون تیر میباره جای حرف. از نگاهشون کدورت میریزه جای لطف. کل آبادی شدن سوهان و من تکی روحِ این سوهان. هیچی به روش نیاوردم گفتم خودش عاقله، میفهمه. پدر رو سرش نبوده، مرد رو سرش نبوده از بچگی، سختی کشیدَس، دوران دیدَس، خودش یه کاری میکنه. گفتم از بچگی تک و تنها تو خونه بدون بابا بزرگ شده، کار کرده رو زمین و باغ مردم، نون آورده تو خونه. حرمتشو نیگه دارم، ولی دیگه صبرم سر اومده. اکرم باجی یه کاریش بکن قربون شکل ماهت. بچه رو بنداز گناهش پای من. آتیش جهنمو به جون میخرم، حرف مردم رو نه. ”
ژینا باورش نمیشد. با چشمهای خیس وگشاد به صورت آبلهرو و موهای قرمز حنا بستهی اکرم نگاه کرد. توان خوردن بغضش را نداشت. با صدای نازک که آب از لب و لوچهاش آویزان شده بود گفت: ” انیس تو…تو… رو… خو…دا. انیس تو رو خدا دستمو ول کن.”
تمام هیکلش را ترس گرفت. وقتی به خودش آمد، ترس را زیر پاهاش گذاشت و رفته بود جزیرهی تنهایی. نفس نفس میزد. به خانهی گاه گلی کنار درخت سیب رفت. رضا ساخته بودش. توی یک هفته. توی سرمای وحشی دی ساختش. به اندازهی نیازشان اسباب ریخته بودند توی خانه. چند روز یک بار همدیگر را توی خانه میدیدند.
ژینا، نیم ساعت فاصله را با اسب زیر پا میگذاشت. این آزادی را انیس داده بود بهش. از بچگی کار میکرد، خانوم میآمد، خانوم میرفت. سرش توی لاک خودش بود، با کسی کاری نداشت، با مرد جماعت حرف میزد لپش گُل برمیداشت، ولی حالا انیس پشیمان شده بود. کی فکرش را میکرد دختر سر به زیر آبادی یکهو شکمش بالا بیاید. زنهای روستا با چشمهای تنگ و زبان تیز متلک میانداختند به انیس که: ” قربون خدا، تو روستامون مریم مقدس ندیده بودیم که دیدیم.” یا : ” میشه بگی دخترت دستِ راستشو بکشه رو سر زنایی که بچشون نمیشه. اینجوری که بوش میاد نظر کردهی خداس.”
ژینا آرام شد. یادش افتاد چه غلطی کرده. لگد زده بود به چراغ نفتی خانهی اکرم خانوم. نفت چراغ ریخته بود روی فرش. لابد آتش دهن باز کرده بود به خانه و زندگی اکرم. نمیدانست چه اتفاقی افتاده، فقط از انیس و آتش فرار کرده بود.
***
ژینا را غسل دادند. بار اول با آب سدر، بعد آب کافور، بعدش با آب خالص. بدنش را حنوط کردند. کفن به دورش پیچاندند. چادر به سرش انداختند. گذاشتنش داخل یک گودال و تا سینه خاک ریختند. فقط سرش پیدا بود. تنش لش کرده بود. آنقدر سبک و لمس بود که وزن خاک روی بدنش را نفهمد. چشمهایش فلج بودند. تکان نمیخوردند. یک ژینای سرد و مصمم بود که با تمام زورش مرگ را میخواست. نمیتوانست بین این آدمها زندگی کند. سنگ را جوری گرفته بودند که انگار نان پدرشان را خورده. لبهای کج شده و خندههای تلخ و مرموز مردم روستا یا برق شوق چشمهایشان حتما از ضربهی سنگ درد بیشتری داشت ولی ژینا کرخت و بیوزن بود.
انیس هروله میکرد. میدویید، بعدش کِل میکشید. سینه چاک میکرد و به سینهاش میزد: ” آی مردم هاویه، حاشا به غیرتتون. تف به شرفتون.” بعد مینشست روی زمین و خاک میریخت روی سرش: ” تو رو پیغمبر نکنین. دروغه. بهتونه. مگه شما خدا نمیشناسین.” خودش را به پای مردم میانداخت تا به وسط برود و کنار دخترش دراز بکشد. بیقراری انیس، چشمهای ساکت ژینا را پریشان کرد. آخرین بار مادرش را دو ماه پیش توی خانهی اکرم قابله باجی دیده بود. دیدن مادرش توی این حال برایش تازگی داشت. همیشه فکر میکرد توی محبت خسیس است. حتی نگاهش را هم دریغ میکرد، ولی الان چه ولولهای راه انداخته بود بین مردم. کسی که تن صدایش تغییر نمیکرد الان حنجرهاش داشت جِر میخورد.
امام جماعت مسجد روستا خواست حکم را اجرا کند. قبلش یک قرآن جلوی صورت عمو و پسرعموی ژینا گرفت: ” تو رو این قرآن قسمتون
میدم جلوی این مردم که از خون این زبون بسته بگذری خان.” عموی ژینا روی صندلی نشسته بود. حرفهای حاج آقا را به دود چپق توی حلقش حساب نمیکرد. با یک دستش سبیلهای زرد و جوگندمی چخماقیش را میکشید به بالا و دمش را باریک میکرد: ” احترامت واجبه حاج آقا، بیشتر از تو کلوم خدا. تصدقت، چهار تا شاهد قسم جلاله خوردن، دست رو قرآن مجید گذاشتن. واگذارشون به همین قرآنی که از سینه محمد اومده. تصدقت آبروی خاندان ما برف نی که آب بشه بره تو زمین. روغن نی که از بقال سر کوچه خریده باشیم. ها؟ حکم همونه. مرد حرف میزنه.”
حاج آقا که به بیست و خوردهای بیشتر نمیخورد، به تته پته افتاد. عرق پیشانیش را خشک کرد، عمامهاش را درآورد: ” این امانت من دست شما خان. مادرش قسم میخوره که این خانوم عروس پسر تو نشده. اقا جابر هم که میگه شناسنامهها گم شدن” انیس موی سفیدش را به دور دستهای پهن لرزانش میچرخاند و مشت مشت گیس میکشید. از دور داد زد: ” این گیس سفید پیش شما حرمت نداره؟ به پیر دروغه به پیغمبر دروغه. والله تا دو ماه پیش شناسنامه ژینا تو خونه بود. مثل قلب بچه سفید بود. برید سبیلاتون رو بزنین چادر سرتون کنین بعدش بیاین تو میدون آبادی با طبل رسوایی قِر بدین. بیهمه چیزا اینا همه دستشون تو یه کاسهس. میخوان …” خان از روی صندلی بلند شد. کت سفید رنگ بلندش را به زمین انداخت. دندانهای یکی درمیان سالم و لیموییاش توی ذوق میزد موقع داد زدن : ” عفریته دهن منو وا نکن جلو ملت. این سند ازدواجشه.” یقهی یک مرد لاغر چشم آبی کله طاس را گرفت و به وسط مردم کشاند: “های ملت این آقا کاتب محضره. به جز چهارتا شاهد، این آقا هم شهادت میده که ژینا با جابر وصلت کرده. همین آقا کلوم عقد رو جاری کرد.” با دستهای درازش به انیس اشاره کرد: ” حالا این عفریته میگه چطور میشه که مردم خبر ندارن ها؟ خوب جواب داره. ما دست این دوتا رو گرفتیم بردیم شهر، محرمشون کردیم، گفتیم چند وقت بعدش یه مراسم اعیونی تو روستا میگیریم.” عقد نامه را به چند نفری نشان داد. توی گرمای خرما پزان تابستان که زل آفتاب امان نمیداد به روستای بیسایهی هاویه بالا، خان از سر و صورتش شرشر عرق میریخت و چنان بادی به غبغب چاقش انداخت که همه ماست را کیسه کردند. انیس که انگار آخرین نفسهایش را بیرون میداد با صدای بیجان و خش گرفتهاش گفت: ” از کجا معلوم بچهی تو شیکم ترنج مال جابر نباشه. کی میگه حرومیه؟ ” یکی از چهار شاهد سریع بین مردم آمد: ” خو…خوب م…م…من گفتم که مممم…من دیدم با…با یه بیشرف از خدا بیخبر. اس…اس…استغفرالله. شرمم میاد جججج…جماعت. تو..تو همون خونهای که آب…جی ژینا رو پی…دا کردیم.مممم… من…من خود…خودم دیدم با…با چشمای خودم. ” بقیهی شاهدها را را جلو آورد: ” اینا هم با…باهام بو…بو بو…دن ” حاج آقا گفت: ” نذاشتین دادگاهیش کنیم لااقل قاضی رو بیا…” خان وسط حرفش پرید: ” حاجآقا تو رو آوردیمت اینجا حلال و حروم خدا رو زِمین نندازی. دِ آخه تصدقت تیاتر بازی نمیکنیم که. لاالله الا الله. ” بعد یک چیزی در گوش حاج آقا پچ پچ کرد. حاج آقا با دهان گشادش نفس نفس میزد و با چشمهای نگران به ژینا نگاه میکرد.
ژینا گوشش در و دروازهی این حرفها بود. توی این دو ماه فرارش از خانه، توی خانهی گلی جزیرهی تنهایی زندگی میکرد. به رضا فکر کرد. بچهی پنج ماههی توی شکمش داشت لگد میزد.
***
میدانی، همیشه زندگیت را مرور میکنم ژینا. اصلا حظ میکنم وقتی به زندگی تو فکر میکنم. زندگی تو با جوهر خودکار من تمام نمیشود. گفته بودم مرد حرف میزند. موقع سنگسار کنارت بودم. حق انتخاب دادم بهت. مردم میگویند: “ریش و قیچی” ولی من میگویم: “قلم و کاغذ” قلم و کاغذ را به خودت دادم ژینا. درست موقع سنگسار.
گفته بودم تنهایت نمیگذارم. من همیشه کنارت بودم، و هستم، مگر خودت نخواهی. بگذار پنجاه سال بعدت را بنویسم.
توی باغ نارنج نشستهای کنار بچههایت. همین دو قلویی که شکمت را بزرگ کرده. یک دختر و یک پسر. کرمِ خدا تمام جزیرهی تنهایی که تا چشم کار میکرد زرد و فیلی بود، سبز و نارنجی شده. چشمها پر از درخت است. دامن سبزی نشسته به صخرههای خشن هاویه. توی همان خانه، کنار تک درخت سیب نشستهاید.
نشستهای روی مبل. به پنجره نگاه میکنی. چای عقیق رنگی توی دستهایت، بخارش را میریزد روی شیشهی عینکت.
خاطرات جا مانده، بین چروک صورتت را مرور میکنی. یکی از بچهها که اندازهی پنجاه سال قد کشیده، از پشت پنجره نگاهت میکند. توی چشمهایش پر از سوال است: “چرا از هاویه فرار نکردی مادر، چرا وقتی با سنگ، و حرفاشون سنگسارت کردن، باز موندی؟ ”
سکوت کردهای و چشمهایت طلایی شده به طلوع خورشید.
من هم روی دیوار به دیوار دو روستا را رنگ میزنم. به رنگ موهای پیرت. پنجاه سال طول میکشد تا رنگ زرد آجرهای دو روستا سفید بشوند. پنجاه سال تقویم ورق خورده و حالا صلح کنار بچهها تاب میخورد، با زنها سبزی میخَرد و عرق میشود کف دست مردها، موقع سلام و احوالپرسی.
زمینِ خاکی دو روستا، آسفالت میشود و گره میخوردند به هم تا شهر پردیس را بسازند.
نفس راحتی میکشی. چروک پیشانیات صاف میشود. نگاهت را خرج دوقلوها میکنی، یا به قول مردم، دو عیسی مسیح.
راستی، بچه لاکپشتت، پیر شده. گاه گداری ولش میدهی توی باغ نارنج جلوی خانهات. راه بلد است. خودش بر میگردد.
موقع سنگسار نگاهت میکرد. خو گرفته بود به بوی دستهایت. مجبور بود صبر کند، مجبور بود به نبودنت، ولی تو ژینا، تو مجبور نیستی. میتوانی باشی. هان؟ نظرت چیست؟ بمانی و موقع سنگسار گلو جر بدهی که: ” های…شیکمم به حرومی بالا نیومده” نصف جمعیت زدند زیر خنده که نکند عیسی مسیح باشد، یا تو مریم مقدس. چشمهای جابر کاسهی خون شدند. صورتش دم به دقیقه، سه بار به چپ میچرخید. رگهای گردنش ورم کردند، تمام هیکلش خیس عرق شد. میترسید مبادا دستش رو شود، ولی خودمانیم، تمیز کار کرده بود. دفتردار محضر را خریده بود. یک سند ازدواج قلابی ساختند. فقط میمانست چند تا شاهد قسم خور. خوب کاری نداشت، خان زاده بود. دست میگذاشت روی هر چی، برایش فراهم میشد. تو را میخواست. برق چشمهایش بودی. بازی قلبش توی سینه بودی. بیداری صبحها و رویای شبهایش بودی.
چپ و راست را که تشخیص دادی، خان عمو تو را برای پسرش نشان کرد. جوشهای نوجوانیات که خشک شد و موهای سرت را که امانت دادی به روسری، خان عمو و جابر به خواستگاریت آمدند: ” تصدقش از بچگی با تموم بچههای آبادی فرق داشت. یه سر و گردن رو همه داشت. خانومیش، سلیقه و نجابتش. دیگه چی بگم. ها؟ همه چی تمومه ماشاالله. جابر منم چیزی از مردونگی کم نداره” دستش را برد زیر گودی چانهات و سرت را بالا آورد: ” تصدقت دیگه برا کسی کار نکن. به انیس خانوم گفتم کار خواستی بیا تو خونه خودم خانومی کن. ها؟ ” با قیض نگاهش کردی. جوابش را گرفت ولی خوب خان بود. جواب منفی توی کَتَش نمیرفت.
ژینا نظرت چیست که بمانی و موقع سنگسار من را صدا بزنی و بگویی: “رضا، داستان رو عوض کن” من با تو خوابیدم. روی تخت، روی کاغذ و توی ذهنم. من بودم که کلمه ریختم توی دلت. شکمت بزرگ شد تا مادر کلمههای من باشی. تا با خودکار من، روی کاغذ برقصید. ولی ژینا، وقتی بمانی، حتی سگ انیس هم احوالپرست نمیشود. میگوید حق نداشتی بدون اجازهی او، دامنت را بالا میزدی. میگوید حق نداشتی تن عریانت را میدادی به دست غریبه. میگوید آبروی گیس سفیدش را دادی به تاراج باد. میگوید طبل رسواییاش را به گوش مردم رساندی. اینها را که بگوید، همچنان سوی چشمهایش را ازت میدزدد. همچنان گرمای مادرانه بودنش را از توی حرفهایش میدزدد.
ژینا اگر بمانی، لبهای جابر کویر میشود به خون تو. شده تمام زمین را چنگ میزند به زمین زدنت. چشمهایش سرختر و وحشیتر از قبل میشود. رگ گردنش وَرم میکند. زبانش آنقدر تیز میشود که آرامش را از زندگیات ببُرد ولی حتی نمیگذاری بند کفشش، چادر سرت را کثیف کند.
بچههایت قد میکشند با درختهای نارنج. پسرت بازو کلفت میکند و عربده میکشد روی ناموس. دخترت ابرو کج میکند به نگاههای چپ مردها به سمت تو و خودش.
تَرکهای دهن بازِ خاک باغت که گِل بشود، جابر میمیرد و باغت آباد میشود، ولی ژینا، همهی اینها به اندازهی یک زندگی طول میکشد.
موقع سنگسار، ده، دوازده نفری دورت طواف میکردند و کِل میکشیدند. بیشتر مردم آبادی، خودشان را حبس کردند توی خانه. نه دلش را داشتند و نه چشمی برای دیدنت. انگشت شماری هم روی بام خانهشان، یا کنج دیواری، یا زیر سایهای، آرام و بیتحرک نگاه میکردند.
تو داد زدی: “حرفاش دروغه. من زن جابر نیستم” عرق از پیشانیات راه گرفت و روی گونههایت انگارهلالی ماه بود که میریخت توی دهانت. خاک گودالی که تا سینههایت داخلش بودی و نگاههای مردم، بیخ گلویت را گرفته بود. نفس توی سینهات حبس میشد. نفس من هم حبس شد. انگار آخرین هُرم گلویم را شمردم. انگار آخرین حرارت گرما، از بدن سردم بیرون میرفت، ولی جابر به سراغ من هم آمد. همین الان، سایهی شومش هجوم آورده به کور سوی نوری که باهاش مینویسم. سایهاش پهنِ زمین شده و موقع تلاقی با دیوار کج میشود. توی دستش گرز دارد. از پشت میزند به سرم: “پسر کی باشی اومدی تو حریم ما خطر کردن؟ ”
“من…من دعوا ندارم با شما”
“مادر نزاییده کسی به ناموس ما دست درازی کنه، از بُن میسوزونیمش. فهمیدی؟”
دوباره میگوید: “فهمیدی؟ ” اینبار صدایش خش برمیدارد. نگاهش که میکنم، چشمهایش دو کاسهی خوناند که من توی آن غرق میشوم. سرش به سمت چپ میپرد و نبض شقیقهاش تند و تند میزند. دوباره گرز را میکوباند توی سرم. چند بار پشست سر هم. خون گرم از سرم فواره میکند و میریزد روی کاغذ. فکر کنم این آخرین نفسم باشد.
محمد رضا مهر آریا
❤️❤️
روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت ویراستاری حرفه ای کتاب
همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹