پایتخت شعر ایران

index.png
قلم شما

اثری از بانوی هنرمند هما همایی_نشر حوزه مشق

گل نرگس

نرگس : مجتبی میشه بیای تو درس ریاضی کمکم کنی آخه تو خیلی درست خوبه !
نیما:نرگس داداش تو درس میخوای چیکار دیگه باید بفکر شوهر کردن باشی .. یه چند وقت دیگه عمو اینا واسه ساسان میان خواستگاریت
نرگس : با اخم به نیما برادر کوچیکم نگاه کردم و گفتم ، ولم کن من فقط۱۸ سالمه می‌خوام درس بخونم و خانم وکیل بشم .
نیما : خخخ به همین خیال باش مگه خبر نداری چند سال تو و ساسان نشون کرده هم دیگه هستید ..
مجتبی : ای بابا بچه ها این بحث ها رو ول کنید من الان چیکار کنم ؟ برم خونه با پدرم یا بمونم بهتون درس بدم ؟
نیما : آخه مجتبی جون تو به خواهرم بگو درس آخه بدردش نمیخوره ..نکنه نرگس دلش جایی دیگه گیره ؟
نرگس : نیما این بحث ها رو ول میکنی یا بیام خفت کنم ؟ مجتبی لطفا با من بیا به طبقه بالا بخدا فردا امتحان ریاضی دارم دیر میشه هااا نیما رو ولش کن ..
ساسان : سلام زن عمو میشه به نرگس خانم بگین بیاد دم در کارش دارم
مادرنرگس : زن عمو جان بیا داخل دم در بده بیا داخل تا بگم زیبا خانم نرگس جون صدا کنه ….زیبا خانم برو طبقه بالا نرگس جون صدا کن بیاد بگو پسرعموت ساسان آمده …
نرگس : بله مامان جان کارم داشتی ؟ بیا ساسان آمده کارت داره ..ساسان ؟
ساسان : سلام نرگس جان خوبی ؟ میگم میشه بیای یه لحظه کارت دارم یعنی یه سورپرایز برات دارم …
نرگس :بله زود بگو عجله دارم فردا امتحان ریاضی دارم می‌خوام برم بالا معلمم آمده ..
ساسان : باشه گلم ببین من آموزشگاه زبان انگلیسی تاسیس کردم فقط بخاطر تو، می‌دونم چه قدر دوست داشتی زبان یادبگیری ! خودم بهت خصوصی یاد میدم نیازی نیست جایی بری …این طوری میتونیم زمان بیشتری باهم بگذرونیم ..
نرگس :با بی میلی سرم تکان دادم و گفتم مبارک باشه پسر عمو اما من فردا باید امتحانم نمره خوب بیارم ساسان میدونی که برام درس چه قدر مهم هست.. آقا مجتبی بالا منتظره…
ساسان : آقا مجتبی کیه ؟
نرگس (من ) : دست پاچه شدم و گفتم یعنی همون آقای شمس و میگم معلم ریاضی ، یه دفعه مامانم پرید وسط حرفم
مادر نرگس: هیچی ساسان جون پسر مشت رمضون و میگه باغبون خونمون آمده که بهش ریاضی یاد بده..
ساسان : سرش و زیر انداخت و با ناراحتی رفت ..
مادرم : ببین نرگس دخترم اینو بکن تو گوشت ساسان نشون کرده ی تو هست تو خانواده ی ما رسم که همه هم سطح هم باشند و ثروتمند ها باهم ازدواج کنند ما اجدادمون مال دوره قاجاره و تا بوده و بوده همین بوده یه وقت فکر نکنی به جز ساسان بتونی به کس دیگه فکرکنی ها …با این پسر مشت رمضون هم زیاد چفت نشو..به پدرش میگم اگه میخواد کار کنه پسرش نیاره ..
من : با ناراحتی به مادرم نگاه کردم و گفتم ای بابا مامان جون اون مجتبی بیچاره فقط آمده به من درس یاد بده ..
مادرم : اخم کرد و گفت من حرفم زدم و رفت توی تراس پیش پدرم تا باهم قهوه بخورن..
من :روز بعد که مجتبی آمد تا برای آخرین بار با من ریاضی کار کنه..بهش گفتم مجتبی من امتحانم خراب کردم لطفا دوباره سوالات رو باهم کار کن چون قرار پس فردا معلم یه امتحان جبرانی دیگه آزمون بگیره..
مجتبی / با مهربانی : اشکال نداره نرگس جان دوباره تلاش کن تو حتما میتونی موفق بشی منم یک کتاب تقویتی ریاضی برات آوردم به همراه یه یادگاری ازمن بیا اینم گلدون گل نرگس ‌..ازت میخوام هروقت به گل نگاه میکنی یاد من بیافتی..
من : یه لحظه چشمم تو چشم مجتبی افتاد نگاهمون به هم گره خورد به خودم آمد و خودمو جمع و جور کردم و زیر چشمی دیدم که مجتبی هم سرش انداخته زیر و لب خند میزنه .. بعداز آن دیگه مجتبی را ندیدم ..
پدرم و مادر نرگس درحال صحبت : خانم خبر داری دیشب از گاوصندوق خونمون دزدی شده ؟، فکر کنم دزد ما همون مشت رمضون و پسرش مجتبی هستن از کجا معلوم شاید بخاطر اینکه بهش گفتیم پسرت رو نیار آزمون کینه بدل گرفتن ..
مادرم نرگس : رو به پدرم گفت آره درست میگی باید این موضوع را با پلیس درمیون بزاریم …
من : ناراحت شدم و رو به پدرم و مادرم گفتم نه بابا جون بخدا مشت رمضون و پسرش دزد نیستن ..
پدرم : دخترم شما خودتو نگران نکن و فکر ازدواجت با ساسان پسر عموت باشه …
پلیس پشت خط : جناب آقای حمیدی؟
پدرم : بفرمایید ..
پلیس : طبق تحقیقات ما دزد گاوصندوق شما مشت رمضون و پسرش نبودن و ما نتونستم هیچ ردی ازشون پیدا کنیم
من: درحالی که متوجه مکالمه پدرم با پلیس شدم به مادرم گفتم ، دیدی مامان جان مشت رمضون و پسرش دزد نبودن..تورو خدا لااقل بزار برم این خبر خوب رو به مشت رمضون بگم …مامان جون تورو خدا…خواهش میکنم

مادرم : باشه دخترم دیگه اینقدر نمیخواد خودتو لوس کنی ..فردا برو به مشت رمضون خبر بده و برگرد
من : وای قربون مامان گلم برم ..بیا بوست کنم …فردا صبح زود رفتم و خونه مشت رمضون رو با پروست جو پیدا کردم و بهش گفتم نگران نباش و موضوعی دزدی حل شده و پرسیدم از آقا مجتبی چه خبر ..
مشت رمضون : خداروشکر دخترم چه قدر خوشحالم کردی بااین خبرت الهی عاقبت بخیر بشی دخترم ..والا مجتبی کرمان دارو سازی قبول شده آخر هفته میاد وسایلش رو ببره ..
من : کی میاد ؟
مشت رمضون : پنج شنبه و جمعه
من : ممنون عمو رمضون خدانگه دار
مشت رمضون : خدانگهدارت دخترم سلام برسون
من: شب همون روز عمون اینا شام خونمون دعوت بودن و من برای اینکه جمعه بتونم برم بیرون رو به پسر عموم کردم و گفتم ساسان میای جمعه بریم سینما ؟ این قدر درس خواندم خسته شدم …یه دفعه همه که سر میز مشغول غذا خوردن بودن ، خندیدن و
عموم با مهربانی گفت: عروس قشنگم ، چرا نمیاد سینما ، ساسان باید از خداش هم باشه با تو بیاد سینما
ساسان/ با خجالت باباجون من ساعت پنج شاگرد دارم ولی دو تا چهار میتونم ..
عموم: خوب عالیه دیگه برید و خوش باشید
من (نرگس ) : سر ساعت دو ساسان با پاترول مشکی رنگ آمد دنبالم و سوار شدیم رفتیم ساسان بیچاره از خوشحالی کلی خوراکی خریده بود تا موقع فیلم دیدن باهم بخوریم و اما من فقط چشمم به ساعت بود ببینم کی میتونم از دستش فرار کنم و برم پیش مجتبی …فیلم تمام شد وقتی آمدیم سوار ماشین بشیم برگردیم دیدیم تایر پنچره و بارونم شدیده …
ساسان : نرگس جان بیا تو چتر منو بگیر تا برات یه ماشین بگیرم و تو رو برسونه خونتون منم برم دنبال تعمیر کار ماشین ..
من : اصلا نمی‌فهمیدم ساسان چی میگه فقط دلم پر میکشید زودتر برم مجتبی رو ببینم ..وقتی ماشین آمد و سوار شدم به راننده آدرس خونه مجتبی رو دادم ..وقتی رسیدم دیدم مجتبی داره با دوستش قرار میزاره تا فردا باهم برن دانشگاه وقتی مجتبی منو دید از سرکوچه سریع با دوستش خداحافظی کرد و آمد سمت من ..بهش گفتم بیا بریم اینجا یه کافه هست باهم حرف بزنیم ..
مجتبی : آخه زشته ..ما باهم بریم کافه نرگس خانم ..میشه بریم پارک پشت خونه ؟ من داخل کافه معذبم.
من : دنبال مجتبی به سمت پارک راه افتادم و رفتیم روی نیمکت داخل پارک نشستیم و پارک دنج و خلوتی بود ..داشتم تو فکرو خیالاتم میگفتم که بهش میگم من تو رو دوست دارم و صبر میکنم بیای خاستگاریم که یه دفعه مجتبی رو بهم کرد و گفت :
از گل نرگس که مراقبت میکنی ؟
من : مجتبی تا این حرف و زد بغضم ترکید و گفتم مجتبی من بدون تو نمیتونم زندگی کنم آمدم بهت بگم که من صبر میکنم تا درست تمام بشه و بیای خاستگاریم
مجتبی: سکوت
من : ..گفتم چرا حرف نمی زنی بعد از چند دقیقه
مجتبی : ببین نرگس جان پدرت منو به عنوان داماد قبول نمیکنه ما از همه نظر با همه فرق داریم به علاوه تو نشون کرده ساسان پسر عموم هستی!
من : با عصبانیت داد کشیدم سر مجتبی و گفتم یعنی تو نمیخوای برای من هیچ تلاشی بکنی ؟ اصلا یعنی منو نمیخوای ؟
مجتبی : ببین نرگس جان دوست داشتن به تنهایی کافی نیست من تو رو همیشه دوست داشتم و دارم اما ما خیلی باهم فرق داریم حتی یه روز هم نمی‌تونیم باهم بریم زیر یه سقف ..لباسهای مهمونی ما لباس کهنه های شماست ..مسافرت های ما تهش شاه عبدالعظیم هست و مسافرت‌های شما دبی و اروپا و… بزار من بهت گفته باشم که ما بهم نمی‌خوریم بیا هر کس بره دنبال زندگیش ..
من : گریه کنان به مجتبی گفتم بخدا اگه تو نیای خاستگاریم و تو توی زندگیم نباشی من سم میخورم و خودم میکشم ..
مجتبی : نرگس جان عزیزم ، آخه مگه من کی هستم که تو بخاطر من میخوای زندگیت و داغون کنی ..
من : سرم بلند کردم و دیدم مجتبی مثل بارون داره اشک میریزه ..گفتم داری گریه می‌کنی ؟
مجتبی : نرگس بخدا ، خدامیدونه که من چه قدر میخوامت اما همون قدری که تو رو میخوام پدر و مادرمم می‌خوام نمیخوام واسه من بیان خواستگاری و بخاطر اختلاف مالی و طبقاتی که هست پدر و مادرم سر افکنده بشن ..
من : با عصبانیت گفتم تو چه طور دکتری هستی که نمیخوای واسه عشقت تلاش کنی ؟ هر کس به من گفت با ساسان ازدواج کن میگم می‌خوام درس بخونم وقتی این حرف بزنم حتما میرن دنبال یه دختر دیگه چون عموم فقط همین یه بچه رو داره و دوست داره زود ازدواج کنه اگه بگم می‌خوام تا دکترا بخونم خودشون بیخیال میشن …
مجتبی : آخه نرگس جان به این سادگی ها هم که میگی نیست اگه موافقت کنند که تو درست بخونی چی ؟ اگه پدرت مجبورت کنه چی ؟.

من : رو کردم به مجتبی گفتم من نمی‌دونم ، من پای حرفم هستم همه کار میکنم تا به تو برسم
مجتبی : نرگس جان پس حالا که تو این طور میخوای منم صبرمیکنم و تلاشم میکنم که لایق تو باشم ..و بیا به هم قول بدیم هر اتفاقی هم که بیوفته پای هم بمونیم ..
من : مجتبی آخه من بدون تو چی کار کنم؟ تو فقط پنج شنبه و جمعه از دانشگاه میای لااقل بزار این دو روز ببینمت تورو خدا ..
مجتبی : عزیزم آخه هر هفته که نمیشه بیایم پارک ..اگه کسی ببینه واسه هر دوی ما بد میشه
من : پس چیکارکنم ؟
مجتبی : پنج شنبه ها من میام کتابخانه روبروی دانشگاه بیا آنجا خوبه ؟
من : چی بهتر از این ..یک روز در هفته هم خودش یه روزه…
پدرم : نرگس جان ، دخترم کجایی ؟
من : بله باباجون آمدم
پدرم : سینما با نامزدت ساسان خوش گذشت ؟
من : من با تظاهر ، خندیدم و گفتم آره بابا جون و سریع به اتاق رفتم …
پدرم :صبر کن دخترم ..
من : بله باباجون
پدرم : عصر که تو و ساسان رفته بودین بیرون عموت و زن عموت زنگ زدن و مارو برای یکشنبه دعوت کردن قراره همه بریم آموزشگاه ساسان برای افتتاحیه اش ..
من : با بی میلی گفتم باشه بابا جون
پدرم : چیزی شده ؟
من : گفتم نه باباجون یکم خسته شدم ..
پدرم : دختر قشنگم برو اتاقت استراحت کن ..
من : یکشنبه شده بود و همه داشتن واسه روز افتتاحیه آماده میشن ساعت نه صبح بود که زن عموم آمد و با مادرم وارد اتاقم شدن ..من جا خوردم و سریع از روی تخت پاشدم با زن عمو احوال پرسی کردم و گفتم سلام زن عموجان ..خوش آمدین ..بفرمایید چرا بیخبر ؟؟
زن عمو : سلام گلم ، عروس قشنگم ..این لباس ها و جواهرات رو ساسان گفته برات بیارم که واسه امروز که افتتاحیه آموزشگاهش هست بپوشی..باشه عزیزم ؟
من : بی اختیار گفتم چشم زن عمو ..بعد زن عمو همراه مادرم از اتاق خارج شد ..اما من چون علاقه ای به ساسان نداشتم نه جواهرات و نه لباس ها برام مهم نبود ولی به ناچار واسه اینکه کسی متوجه نشه من کس دیگه رو میخوام ، لباس ها و جواهرات پوشیدم و همراه با پدر و مادرم به آموزشگاه زبان ساسان رفتیم .. وقتی رسیدیم دیدم ساسان با یه کت و شلوار و کراوات شیک و رسمی آمد و جلو و در ماشین برام باز کرد و من آمدم پایین و با همراهی هم آمدیم جلوی درب آموزشگاه ..
ساسان : نرگس جان ، یه سورپرایز برات دارم لطفا پرده روی تابلو که جلو درب آموزشگاه گذاشتیم بردار
من : من با اکراه پرده روی تابلو را با دستم پایین کشیدم و دیدم نوشته آموزشگاه زبان نرگس .. بقیه با دیدن این منظره دست زدن و آرزوی خوشبختی واسه منو ساسان کردن ..
عمو: حالا که اینقدر شما دوتا بهم علاقه دارید پس جمعه دیگه مثل امروز ما میایم خونتون برا خاستگاری ..خوبه داداش موافقی؟
پدرم : به نشانه تایید لبخندی زد ..
من : وقتی از آموزشگاه آمدیم خیلی حال بدی داشتم نمی‌دونستم چیکار کنم ؟ قرار بود من و مجتبی چندسالی صبر کنیم تا اون درسش تمام بشه و با دست پر بیاد خواستگاریم اما الان دیگه می‌خوان یه هفته دیگه بیان خواستگاری..این قدر ناتوان بودم که کاری از دستم بر نمیاد کلی گریه کردم تا خوابم برد ..فردا صبح از کیوسک تلفنی به خوابگاه مجتبی زنگ زدم اما کسی پاسخ نمی‌داد داشتم میمردم تحمل صبر کردن تا اینکه پنج شنبه برسه رو نداشتم اما کاری هم از دستم بر نمی آمد ..چاره ای جز این نداشتم که صبر کنم و با گریه روزا رو شب میکردم تا اینکه پنج شنبه رسید ..
پنج شنبه صبح زود ، با عجله آمدم از خونه بیام بیرون که مادرم صدام زد و گفت دخترم نرگس وایسا ..
مادرم : دخترم وایسا انگاری یادت رفته که فردا عموت اینا می‌خوان بیان خواستگاری !..
من : مامان جونم یادم هست اما با دوستم کتابخانه قرار داریم …
مادرم : دخترم کتاب خانه را یه روز دیگه برو ..قرار لیلا خانم خیاط بیادواسه پرو لباس فرداشبت ..سالن هم وقت گرفتم برات می‌خوام شب خاستگاری قشنگ ترین دختر دنیا باشی …
من : با عجله و ناراحتی به مادرم گفتم، مامان بخدا فقط یه ساعت میرم و میام تو رو خدا …با کلی التماس مادرم قبول کرد و سریع از خانه رفتم کتابخانه..مجتبی با دیدن من برق از چشماش پرید و همین طور که کتابها را داخل قفسه می‌گذاشت چشمش به من بود من بسمتش دویدم و کمکش کردم تا کتابها رو توی قفسه کتاب بزاره..کارمون که تمام شد همون جا روی صندلی نشستیم :
مجتبی : وای نرگس جان چه قدر خوشحالم کردی آمدی ؟ خوبی ؟..
من : بقضم ترکید و گفتم کدوم خوب ؟ فردا عموم اینا می‌خوان بیان خاستگاری؟ دیدم مجتبی خشکش زده و هیچی نمیگه …
گفتم نیامدم که سکوت کنی آمدم یه راه پیدا کنی !

مجتبی : راه حل میخوای ؟ تنها راهش اینکه من زودتر ساسان بیام خواستگاریت..
من : چی میگی ؟
مجتبی : من همون اول بتو گفتم ما بدرد هم نمی‌خوریم اما من الان دیگه بهت وابسته شدم و اگه تو بخوای هم من نمیتونم از فکرت بیرون بیام من شبا با فکر تو می‌خوام و روزام با فکرتو بیدار میشم..
من : با هر حرفی که مجتبی می‌گفت قلبم جون می‌گرفت ..اما از خانوادم میترسیدم ..قرار شد همین امشب بعداز رفتن من مجتبی بیاد خاستگاری و از پدرم اجازه بگیره که با خانواده اش بیان خواستگاری ..من برگشتم خونه با هزارتا فکر و خیال و ترس ‌‌..رفتم تو اتاق و سرم به لباسهایی مادرم سفارش داده بود گرم کردم …ساعت نه شده بود و دل من مثل سیر و سرکه می‌جوشید..هر دفعه از لای پرده بیرون نگاه میکردم که دیدم کسی زنگ در زد غلام نگهبان خانه در را باز کرد و مجتبی آمد داخل و از آقا غلام خواست که با پدرم صحبت کنه ، پدرم آمد داخل حیات و نمی‌خواست مجتبی داخل بشه .. از پشت پنجره دیدم که مجتبی یه جعبه کوچک شیرینی و همون گلدون گل‌های نرگس رو جلو پدرم گفت و منو ازش خاستگاری کرد ..پدرم با عصبانیت داد زد :
پدرم : پسر ه ی یلاقبا و آسمون جول من نه دخترمو و نه جسدش بهت نمیدم اگه هم یه بار دیگه این طرفها بیای میفرستمت قبرسون …فهمیدی ؟..
من : بعد چند دیقیه دیدم پدرم وارد اتاقم شدو گفت دختر خوب گوشاتو باز کن اگه پسر عموت قبول نکنی این پسره مجتبی رو میفرستم قبرستون از مادر کسی زاییده نشده که بخواد رسم خانوادگی و چندین و چندساله ما رو بهم بزنه …فهمیدی دختر ..
من : از شدت ترس از پدرم همه جونم یخ زد مثل مرده شده بودم چند دقیقه بعد دیدم تلفن خونه زنگ میخوره و با صدای تلفن بخودم آمدم..کسی نبود تلفن جواب بده این قدر زنگ خود تا قطع شد صداش اعصابم خورد کرد با عصبانیت رفتم سمتش تا گوشی رو بردارمو هرچی از دهنم درمیاد به کسی که پشت خط بود بد و بیراه بگم و دق و دلیم رو سرش خالی کنم که دیدم دوباره تلفن زنگ میخوره ..‌گوشی رو برداشتم مجتبی پشت خط گریه میکرد و می‌گفت :
مجتبی : نرگس من هرطور شده تو رو مال خودم میکنم پدرت امشب غرورم رو شکست ..هر طور شده ..تا هروقت که باشه تو مال منی.. فقط منتظرم باش..
من : از اینکه می‌دیدم اینقدر مجتبی مصمم هست دلم قرص میشد به بودنش اما وقتی یاد حرفهای پدرم میوفتادم که گفت اگه بخوای با مجتبی ازدواج کنی می‌کشمش .‌..باخودم میگفتم نمیخوام آسیب مجتبی ببینه پس بهتر با ساسان ازدواج کنم اگه نه پدرم مجتبی را می‌کشه …
فردا شب ، شب خاستگاریم برای ساسان بود ..شب خاستگاری که نه مثل شب اول قبر بود مایه عذاب ..وقتی عمو اینا آمدن خونمون ..
عموم :نرگس جون ، عروس گلم در اینکه تو عروس ما هستی شکی نیست اما تو و ساسان تا حالا رسمی برای ازدواج حرفی نزدین باهم برید و چند دقیقه با هم حرف بزنید
من : عمو چون من می‌خوام تا دکترا ادامه تحصیل بدم و وکیل بشم اگه ازدواج کنم دیگه حواسم پرت میشه و نمیتونم ادامه تحصیل بدم یهو دیدم ساسان ناراحت شد و سرخ شد اما هیچی نگفت ..
عموم : عزیزم ، عروس با کمالاتم ، من خودم برات پرستار و خدمه میگیرم تا احتیاج نباشه یه ریگ جا بجا کنی و راحت به درست برسی ..ساسان هم از خداش باشه که تو درس بخونی و مستقل باشی..حالا عمو جون باهم برید حرف بزنید ..
من : من و ساسان رفتیم توی اتاق و نشستیم و من شروع به حرف زدن کردم گفتم ، ببین ساسان من نمیخوام ازدواج کنم می‌خوام درس بخونم..
ساسان : ببین نرگس جان ، من از بچگی تو رو میخوام درس و مشق و بهونه نکن …بگو ببینم کسی رو دوست داری …پای کس دیگه وسطه ؟
من : نه چه حرفیه من فقط نمیخوام با تو ازدواج کنم ..من حسی بهت ندارم ساسان فقط پسر عموم هستی ساسان.همین
ساسان : ببین نرگس من ادم خودخواهی هستم و عاشقتم اگه لازم باشه .. من این قدر میشینم تا تو بالاخره یه روز منو دوست داشته باشی ..من هرکاری بکنی دست ازت برنمیدارم ..
من : ساسان اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و منم بدنبالش رفتم بیرون ..
عموم : خوب عروس ودامادمون هم که به این زودی آمدن..پیداست ..انگاری همه حرفاشون قبلا زده بودن اگه داداش موافق باشی عقد و عروسی رو میزاریم روز تولد نرگس جون یعنی سه روز دیگه …
پدرم : دادا جون هرچی شما بگین..چی از این بهتر؟..
من : نمی‌دونستم چیکار کنم همه چیز داشت سریع پیش می‌رفت قرار بود من رسماً زن ساسان بشم و هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم هیچ کس رو هم نداشتم که دردم رو بهش بگم ..فقط تو این سه روز میرفتم سر کوچه خونه مجتبی اینا تا شاید به امید اینکه خونه باشه و یه موقع از خونه بیاد بیرون ..روز آخر که سر کوچه مجتبی اینا رفته بودم همین جور که چشمم به در خونشون بود یکی از همسایه ها که منو قبلا دیده بود گفت :

همسایه : دختر جون راستی میدونی مشت رمضون یه هفته هست از این محل رفتن و شندیدم پسرشم دیگه دانشگاه نمیره ..
من : باشنیدن این حرف کنار تیر برق نشستم روی زمین اما نای حرف زدن نداشتم ..یه ساعت بعدش به زحمت از جام بلند شدم و رفتم خونه ..فهمیدم که دیگه مجتبی نیست که به پشتوانه اون بخوام به عشقش ادامه بدم .. فهمیدم تو این دنیا کسی رو ندارم ..اما قلبم پر بود از عشق مجتبی ..مجبور بودم به خواسته پدرم برای ازدواج با ساسان اماده بشم چون اگه مجتبی بود حداقل دلم به بودنش خوش بود اما اون بدون اطلاع حتی از شهرمون گذاشته رفته و معلوم بود اونم دیگه بیخیالم شده …
بعد از یه هفته با ساسان ازدواج کردیم و عروسیمون تو بهترین هتل برگذار شد عموم یه خونه بنامم زد و زن عموم یه تور یه هفته ای دبی واسمون گرفته بود تابریم ماه عسل.
اون یه هفته ای که رفتیم ماه عسل دبی حتی یکبار هم از اتاقم بیرون نیامدم هر بار که ساسان می‌گفت بیا با تور بریم بگردیم محل بهش نمی‌دادم هر دفعه یه بهانه میاوردم روز آخر که می‌خواستیم برگردیم خودش رفت هم واسه من هم واسه مادر و پدرم و هم واسه عموم اینا سوغاتی خرید و آورد بهم نشون داد اما من اهمیت نمی‌دادم و بعضی وقتا از رفتارم با ساسان خجالت می‌کشیدم اما انگار من براش کالا بودم حتی یه بار هم براش مهم نبود من چه حسی بهش دارم
ده سال از زندگی ما به همین شکل گذشت تا من فوق لیسانس حقوقم رو گرفتم و عموم برام یه دفتر خرید تا بتونم همون جا کارهای وکالت انجام بدم ، یه روز که خسته از کار آمده بودم و پای تلویزیون نشسته بودم ساسان با عصبانیت تلویزیون خاموش کرد و گفت :
ساسان :بسه دیگه …درستم که تمام کردی! ده سال هرچی گفتی ..هرچی خواستی من برات فراهم کردم …نرگس پس من چی ؟ پس تو کی میخوای منو دوست داشته باشی ؟ اصلا تو منو میبینی ؟ من چیکار باید میکردم که نکردم ؟ همه مردها با خانماشون میرن گردش ..سفر ..من چی ؟ حتی یه مهمانی هم بخوایم بریم اگه تو نخوای نمیرم ! بگو چیکار باید بکنم که منو دوست داشته باشی … ده سال ازدواج کردیم الان باید چندتا بچه داشته باشیم ..اما من بخاطر تو و اهدافت خودمو خواسته هامو زیر پاگذاشتم …ده سال تو اتاق جدا میخوابیم ..من انگار با یه ربات ازدواج کردم اگه منو نمیخوای .. بیا جدا بشیم ..
من : که از همون اول گفتم تو رو نمیخوام …تو خودت گفتی من این قدر میشینم تا بالاخره منو دوست داشته باشی .. چه بهتر که میخوای طلاق بگیری اصلا میدونی چیه تو خودت بزرگترین مشکل زندگی منی …من تو رو نمیخوام آقا ساسان ..
ساسان : باشه نرگس خانم ..یه روزی میاد که دلت برای این همه محبت های من که بی دریغ بهت کردم تنگ میشه …بزار فردا میرم با وکیلم صحبت میکنم تا کارهای طلاق را انجام بده اما تا اون موقع لطفا به خانواده هامون حرفی نزن …
من: فردای روز بعد ساعت دو بعد از ظهر بود تازه رسیده بودم خونه دیدم تلفن زنگ میخوره رفتم تلفن رو برداشتم …
پشت خط : سلام خانم حمیدی آقای پور احمد هستم وکیل آقای حمیدی همسرتون ..
من : آقای پور احمد اگه ممکنه فردا تماس بگیرید امروز حالم مساعد نیست
آقای پور احمد : یه لحظه خواهشا خانم حمیدی موضوع مهمی هست همسرتون آقای حمیدی توی اداره پلیس هستن داخل ماشین همسرتون یک کیلو هروئین کشف شده لطفا تشریف بیارید اینجا هر چه سریعتر لطفا آدرس را بنویسید …
من : وقتی رسیدم اداره پلیس دیدم که ساسان و دست بند زدن و دارن میبرن ..برای یک لحظه حس کردم قلبم داره از توی سینه ام درمیاد این اولین باری بود که توی چشمای ساسان نگاه میکنم بعد از ده سال ..زنگ زدم به عموم و با پدرم امدن و ازشون خواستم بیان پیشم تا تنها نباشم ..
عمو و پدر : چی شده دخترم ؟ اینجا چیکار دارید ؟
من : والا نمیدونم عموجون امروز آقای پوراحمد تماس گرفتن منزل و من و در جریان گذاشتن منم مثل شما تازه متوجه شدم ..
عمو و پدرم با روابطی که تو اجتماع داشتن خیلی سعی کردن من وکالت ساسان به عهده بگیرم اما قانون به من اجازه نمی داد وکالت همسرم به عهده بگیرم ..عمو و پدرم ازم خواستن برم پیششون زندگی کنم تا ماجرا مشخص بشه اما من دلم نمی خواست پیش هیچ کس برم و گفتم میخوام برم خونه خودمون .. وقتی رسیدم خونه مستقیم رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم این اولین باری بود که دلم برای ساسان تنگ میشد ..به ناگاه شروع به گریه کردم …فردا صبح زود رفتم دفتر کارم چون با یکی از موکلینم قرار داشتم …
منشی : خانم حسنی موکلتون تشریف آوردن بگم بیان داخل ؟
من : با بی حوصلگی گفتم بله بگین بیاد ..

مجتبی : خوب خانم وکیل بلدی برای همسرت آینده ات صبحانه بیاری ؟..
من : نگاهی بهش کردم و گفتم ساسان همیشه خودش برام صبحانه میاورد من هیچ وقت غذا برای کسی آماده نکردم..
مجتبی : اون ساسان بوده ومن مجتبی دلم میخواد خانمم واسم صبحانه بیاره ..
من : با بی حوصلگی صبحانه را آماده کردم و رو به مجتبی گفتم این درست نیست من هنوز متاهلم اما تو بخانه ام امدی ؟ ..
مجتبی : ای بابا نرگس جان دیگه ازما خواستگاری و مراسم گذشته ..بعدش تو که تو این سالها چیزی کم نداشتی ؟ حالا اگه منو بگی که بخاطر تو موهایم سفید و نه زن و بچه ای نه چیزی …
من : ناراحت شدم و با خودم گفتم چه قدر مجتبی تغییر کرده ..یکدفعه یادم به مراسم خواستگاری با ساسان افتاد که چه قدر مراسم باشکوهی داشتم ، عمو و زن عمو همه چیز برایم آماده کرده بودن جواهرات ، لباس های جورواجور ..ساسان بیچاره تو این سالها نگذاشت یکبار من حتی سینی چای بیاورم …اما من ‌…دلم برایش تنگ شد برای این همه محبت ساسان که من هیچ وقت ندیده بودم ..
مجتبی : گفت آی خانم خوشگله ..به چی فکر میکنی ؟..
من : گفتم هیچی یکم ذهنم درگیره کاره ..میشه چند روز فرصت بدی تا من یکم ذهنم آزاد بشه ..؟
مجتبی : گفت باشه ..من میرم اما ده روز دیگه میام و هیچ بهونه ای قبول نمیکنم …
من : منم سکوت کردم و رفت …این چند روز همش توی خونه بودم به رفتار این چند سالم با ساسان فکر میکردم به این فکر میکردم که ساسان واقعا عاشقم بوده و من چه قدر به او بی محبت وبی توجه بودم …سه روز تمام توی همین افکار بودم که روز سوم آقای پور احمد به همراه پدرم به خانه مان آمد
آقای پور احمد : …خانم حمیدی از این جهت که باهم همکار هستیم وظیفه خودم دیدم تا شما را در جریان پرونده همسرتون قرار بدهم ..ما به نکات جالبی رسیدیم که قطعا دانستن آنها برای شما لازمه ..‌
من :بله بفرمابید..در خدمتم..
آقای پور احمد : آن شخصی که اصغر نام داشت دستگیر شده و ما فکر میکردیم مواد مال او باشد در اعترافاتش گفته که در کنار خیابان مشغول گدایی بوده که شخصی با دادن پول هنگفتی ازش درخواست جاسازی مواد در ماشین همسر شما را میکند طبق بازجویی ها توانستیم چهره خلاف کار اصلی را شناسایی کنیم …راستی نکنه جالب تر اینکه خلافکار اصلی یعنی همان که اصغر را اجیر کرده و همان شخصی که از خانم حسنی به عنوان همسرش دزدی کرده بوده یک نفر هستن..
من : یه لحظه …یه لحظه یعنی چی ؟.. چه طور ممکنه؟…
آقای پور احمد : بله برای منم غیر قابل باور بود ولی زمانی که عکس همسر خانم حسنی را داخل مدارک دیدم متوجه شدم این شخص با چهره ای که از طریق اصغر شناسایی کردیم یکی هست..ملاحضه کنید عکس را این همان بابک راد هستن همسر خانم حسنی و این یک عکس چهره شناسایی شده که ما از طریق اصغر به کمک پلیس شناسایی کردیم …هر دو عکس یکی هستن …ببینید
من : در حالی که ایستاده بودم و هر دو عکس را دیدم ناگهان بی هوش شدم و روی مبل افتادم ..بعداز چند دیقیه دیدم پدرم و آقای پور احمد مرا صدا میزنند ..چشمانم را باز کردم ..رو به پدرم گفتم من این شخص را پدر می شناسم امروز اینجا بود ..‌
پدرم : یعنی چی دخترم که او را میشناسی ؟ گفتم اون بابک راد نیست اون عکس، عکس مجتبی شمس پسر مشت رمضون باغبون خونمون پدر …
من : به عکس خیره شده بودم و گریه میکردم برایم غیر قابل باور بود که عشق قدیمی ام مجتبی …حالا خلافکار شده ..و آمده از زندگیم انتقام بگیره …
پدرم : دخترم اینجا امن نیست بیا تا روشن شدن مسائل به خونه برگردیم…
من : باشه پدر ..ولی اگه میشه قبلش میخوام به ملاقات ساسان برم و بهش بگم که بزودی آزاد میشه …وقتی به زندان رفتم از پشت شیشه گوشی را برداشتم و علامت دادم تا ساسان هم گوشی را برداره ..
ساسان :سلام عزیزم خوبی ..نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود..
من: ساسان میشه منو ببخشی ؟..من تو این سالها خیلی بهت بدی کردم ..هیچ وقت عشق تو رو ندیدم…
ساسان : گذشته ها گذشته ..بهش فکر نکن
من : ببینم یعنی نمیخوای ازم جدا بشی ؟
ساسان : اگه تو نخوای نه..
من : با خنده، بیا یه فرصت دیگه بهم بدیم..
ساسان : خندید و سرش را پایین آورد
من : یکسال از اون ماجرا گذشته … مجتبی بخاطر خلافهاش به اعدام محکوم شده .و من و ساسان در خانه جدیدمان منتظر دوقلو هامون هستیم….

پایان

 

نویسنده : هما همایی

 

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب

همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *