داستانی از بانوی هنرمند فاطمه افلاطونی _نشر حوزه مشق
عکس دو نفره
دوستشان داشتم ،چشمانش را می گویم،همان چشمان قهوه ای جذاب ،که حالا از پشت شیشه ی ( ای سی یو)با حسرت به من نگاه می کردند.
احساس می کردم برای آخرين بار است که این نگاه ها به هم گره می خورد .
تصمیم گرفتم فردا که برای ملاقات می آيم ، دوربین زنیت قدیمی را همبا خودم بیاورم و یک عکس دو نفره از خودمان بگیرم .
-سلام آقای دکتر خسته نباشید،می خواستم حال مریضمون رو بپرسم …..سعید رضائیان
:شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
-همسرشون هستم آقای دکتر
:فعلا که وضعیتشون ثابته،ولی باید
تا فردا داروهایی که براشون نوشتم تهیه کنید وبیارین بیمارستان؛
• البته هر داروخانه ای هم نداره ،یه سر به داروخانه هلال احمر بزنین شاید بتونین پیداش کنین.
با نا امیدی از بیمارستان بیرون آمدم. در فکر این بودم که چطور پول داروهای سعید را فراهم کنم؛آخر هر چه داشتیم و نداشتیم برای درمان بیماری سعید ،هزینه کرده بودیم و دیگر آهی در بساط نداشتیم.
امیدم بعداز خدا فقط به مادرم بود ،همان که همیشه به مهربانی و حمایتش دلگرم بودم؛با شک و تردید و با قدم های آهسته راهم را به سوی خانه ی پدری کج کردم.
:کیه؟؟؟
-منم مامان،آرزو، درو باز می کنی.
:آره ولی بابات خونه ست ،وایستا الان میام دم در.
-مامان یه کم پول داری بهم قرض بدی؟
:چی شده آرزو؟ برای چی می خوای؟نگران شدم .-سعید تو بیمارستان بستریه و نیاز به دارو داره ..حالش اصلا خوب نیست.
:یه کمپس انداز دارم ،ولی می ترسم بابات بفهمه قشقرق به پا کنه.
-مامان جونِ آرزو یه کاری بکن،از همه جا درمونده شدم،دیگه کم آوردم.
:اونموقعی که خودمو می کشتم بهت می گفتم با این پسره ازدواج نکن، گوشِت بدهکار نبود،دوتا پاتو کردی تو یه کفش که الّاو بلّاسعید،وگرنه دیگه تا آخر عمرم با هیشکی ازدواج نمی کنم .
-چه می دونستممی خواد اینجوری بشه.
:حالا گریه نکن برمببینم چی کار می تونم بکنم
.توهم برو اونورتر وایستا بابات نبینه،بهش گفتم همسایه اومده دم در.
-خیلی خب ،باشه.
بعد از چند دقیقه مادرم برگشت و گفت:
:بیا اینپولا رو بگیر زودتر برو تا بابات بو نبرده .
*
پول ها را شمردم ،برای خرید دارو خیلی کم بود ،چاره ای برایم باقی نمانده بود جز اینکه برای نجات جان سعید، حلقه ی ازدواجم را بفروشم.
به طرف بازار به راه افتادم چند بار حلقه را از انگشتم در آوردم و دوباره سر جایش برگرداندم
تصمیم گیری برایم دشوار بود ولی چشمانم را بستم و حلقه را روی ترازوی طلا فروشی ،رها کردم..کاش راه دیگری داشتم، اما…..
**
-سلام آقا این نسخه رو براممی پیچین؟
:ببینم نسخه تون چیه خانم؟… متاسفانه نداریم
-حالا اگه دارین بهم بدین ..به خدا دعاتون می کنم .:پیدا نمیشه خانم ،نگردین دنبالش.
از این دارو خانه به آن داروخانه ،حتی هلال احمر ،به دنبال دارو سرگردان بودم .هیچ کدام هم موجود نداشتند.
از آخرین داروخانه که بیرون آمدم ،مردی که کلاه شاپو به سر داشت و جلوی داروخانه پرسه می زد ،دستمال یزدی کثیفش را در هوا تکان داد و گفت:آبجی اگه داروتون پیدا نمیشه ،یه سر به ناصر خسرو بزن،احتمالا اونجا بتونی پیدا کنی.
ناصر خسرو را بلد نبودم ،از چند نفری هم که پرسیدم آدرس درست و درمانی به منندادند،از روی همین آدرس های نصفه و نیمه به راه افتادم .
با بدبختی و ترس و لرز ،بالاخره خودم را به ناصر خسرو رساندم،خیابانی شلوغ با انواع و اقسام آدم ها که وقتی از کنارشان رد می شدی ،بوی سیگار خفه ات می کرد .
صدای” دارو بدم،دارو” گوشت را کر می کرد و همه سر مشتری با هم رقابت می کردند .
علاوه بر دست فروشان دارو، مواد فروشان هم به صورت مخفیانه ،فعالیت می کردند.
-چیه؟ تا حالا یه خانوم از نزدیک ندیدی؟چشمتو درویش کن ،والا….در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟
-به تو ربطی نداره حیای گربه کجا رفته ؛راهتو بکش برو.
-اگه نرم چی میشه مثلا؟
-الان بهت نشون میدم که چی میشه.
دعوا بالا گرفت ..یکی از میان جمع داد زد :آبجی شما زودتر از اینجا برو .جای مناسبی برای یه خانوم تنها نیست .
خودم هم این را فهمیده بودم که اصلا جای مناسبی برای زن جماعت نبود،ولی من چاره ای نداشتم.
بعد از کلی گشتن و پرس و جو از چندین نفر،بالاخره توانستم پیدایش کنم ،فقط خدا،خدا می کردم که داروی تقلبی به دستم نداده باشند.از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم.
هوا تاریک شده بود و سوز سرمای پاییز صورتم را اذیت می کردم ،چادرم را جلوی صورتمگرفتم و به سوی خانه به راه افتادم.صدای زوزه ی سگی درمیان کوچه پیچیده بود .
سارا جلو در خانه انتظارم را می کشید وقتی مرا با کیسه ی دارو ها دید ،از خوشحالی فریاد زد:آخ جون،مامان، داروهای بابا روگرفتی؟ پس، فردا حتما میری ملاقات بابا مگه نه؟ میشه منم با خودت ببری؟
_ماشالا!!یه لحظه امون بده دختر؛ آره داروها رو گرفتم ولی عزیزم نمیشه ببرمت.
-آخه چرا؟
-چون تو هنوز کوچولویی،تو بیمارستان راهت نمیدن.
-من که دیگه شیش سالمه…ببین چقدر بزرگ شدم!
-باید هفت سالت شده باشه ،تا بتونی بری بیمارستان.
-حالا نمیشه منو زیر چادرت قایم کنی ،یواشکی ببری پیش بابا؟
-نه عزیز دلم نمیشه …چون بیمارستان آلوده ست …برای همین بچه کوچولوها اجازه ندارن بیان.
-آخه من دلم خیلی برای بابا تنگ شده …می خوام بیام ببینمش.
-اگه دختر خوبی باشی و به حرفم گوش کنی ،اون نقاشی رو که برای بابا کشیده بودی میبرم بهش نشون میدم .باشه؟
– آخ جون .چشم مامان ..خیلی دوست دارم.
-منم دوست دارم عزیزدلم.
فردای آن روز، وقتی غذای سارا را آماده کردم و غذایش را خورد ،او را به همسایه سپردم و آماده رفتن به بیمارستان شدم.
-آقا تورو خداومیشه یه کم تندتر برین.؟
-خانممی بینی که جلو بسته ست،نمی تونم پرواز کنم که.
آخه من خیلی عجله دارم ،باید به ساعت
ملاقات بیمارستان برسم.
-چشم آبجی، اگه ترافیک بذاره سریع تر میرم .
-خیلی ممنون.
-بفرما آبجی، رسیدیم ؛می تونی پیاده بشی فقط
درو آهسته ببند.
از ماشین پیاده شدم و به سمت بیمارستان به راه افتادم،دلم بد جوری شور میزد انگار که داخلش رخت می شستند.قدم هایم را تندتر تر کردم تا زودتر به سعید برسم،که چیزی از پشت سر محکم به من بر خورد کرد.
تا چند ثانیه در شوک بودم تا این که با سر و صدای مردم به خودم آمدم و فهمیدم که دزد به من زده و کیفم را که همه ی امیدم را در خودش داشت با خود برده است.
چشمانم تار شد و سرم گیج رفت،دو زانو روی زمیننشستم و شروع به گریه کردم.
-چی شده خواهر؟ می تونم کمکت کنم؟
-دزد کیفمو زد ویه دوربین عکاسی و هر چی توش داشتم، برده.
-من با موتور میرم دنبالش…سعی می کنمبگیرمش نگران نباشید .
بعداز چند دقیقه ،تازه یادم افتاد که داروهای همسرم،که به زحمت فراهم کرده بودم ، داخل کیفم بودند.دیگر همه ی امیدم را از دست دادم ،دنیا روی سرم خراب شد و بغض گلویم را گرفت ،اما همه ی توانم را جمع کردم وبی خیال کیفم شدم و دوباره به سمت بیمارستان به راه افتادم،لااقل دیدن سعید، دوباره امید را دلم زنده می کرد .
نمی دانم چرا ،ولی حالا نگرانسارا هم بودم و دلم شور می زد ،آیت الکرسی ای خواندم و به راهم ادامه دادم.
بعداز ظهر یک روز پاییزی دلگیر بود ،هوا همانگار دلش غم داشت و آماده باریدن بود .
به هر زحمتی بود خودم را به بیمارستان رساندم ولی هر کاری کردم حراست بیمارستان به من اجازه ی ورود نمی داد.
-خانوم کجا میری؟ ساعت ملاقات تموم شده ،نمی تونی بری داخل .
من فقط چند دقیقه دیر رسیدم ،تو رو خدا بذارین برم همسرم رو ببینم.
-نمیشه خانوم بفرمایید برای من مسئولیت داره.
-مگه تو مسلمون نیستی؟ همسرم حالش خوب نیست باید برم ببینمش.
-حالا چرا داد می زنی؟بذارین به رئیس بیمارستان زنگ بزنم ببینم چی میگن؟ اسم مریضتون چی بود؟
-سعید رضائیان
-رئیس اجازه دادن خانوم ،می تونین برین تو ولی فقط خیلی کوتاه…در حد چند دقیقه.
-باشه ،خیلی ممنونم ،خدا خیرت بده.
……
پله های طبقه دوم را که بخش (ای سی یو) در آن قرار داشت،دوتا یکی بالا رفتم ،چند بار هم چادرم زیر پایم گیر کرد ،نزدیک بود با سر به زمین بخورم اما به سختی خودم را به بالای پله ها رساندم وتازه متوجه شدم که به جای کفش ،دمپایی به پایم کرده بود م. به سمت (ای سی یو )حرکت کردم .
چیزی را که از پشت شیشه می دیدم ،باورش برایم امکان پذیر نبود ،پارچه سفیدی از سر تا پای سعیدم کشیده بودند …..خدایا درست می دیدم یا چشمانم اشتباه می کردند.
سعید من مثل کودکی آرام ،برای همیشه به خوابی عمیق فرو رفته بود و دیگر درد نمی کشید .
به یکباره کاخ آرزوهایم بر سرم خراب شد،چشمانم سیاهی رفت ودیگر چیزی نفهمیدم .
وقتی که به هوش آمدم چند پرستار را دیدم که دور سرم جمع شده بودند و یکی از آنها که قیافه ی مهربانتری داشت، به من آب قند می داد .
ناگهان یاد دخترم افتادم که چقدر دوست داشت امروز با من بیاید .انگار به دلش برات شده بود که دیگر هیچ وقت پدرش را نخواهد دید .
با خودم فکر کردم کاش سارا را با خودم آورده بودم تا لااقل برای آخرین بار پدرش را می دید ..حالا جواب دخترکم را چه بدهم،اگر سراغ پدرش را از من گرفت؟
-خانوم بفرمایین،کیفتون رو از اون دزد نامرد پس گرفتم؛ببینین چیزی کم و کسر نشده باشه.خدا ازشون نگذره که اینقدر مردمو اذیت می کنن ولی
همچین کوبیدم تو ملاجش ،که مثل دهن انار از هم باز شد و خون ازش اومد،ولی من اصلا پشیمون نیستم، حقش بود مرتیکه ی بی شرف.
….
حالا دیگر چه فرقی می کرد ،من مانده بودم و یک دنیا حسرت ونقاشی دختری که هیچ وقت به دست پدرش نرسید و یک دوربین عکاسی که دیگر کارایی نداشت و داروهایی که حتی نتوانست از درد و رنج سعیدم چیزی کم کند.
در خیال من حالا ،فقط یک عکس تاریک برای همیشه قاب شده بود،عاشقی سفید پوش
،آن سوی قاب و معشوقی سیاه پوش سوی دیگر قاب و بچه ای در شکم که حالا نمی دانستم بدون پدر چگونه باید بزرگش کنم .
نویسنده :
فاطمه افلاطونی
❤️❤️
روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت ویراستاری حرفه ای کتاب همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید. ۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶ ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹