قلم شما

آقای گوینده به قلم سارا گوینده

خانه

آقای گوینده

وقتی آقای گوینده بیست ساله شد، عقدش رو با زهره خانوم خوندن. اما ازدواج و شروع یه زندگی مشترک مانع رویاهای بلند پروازانه اون نشد، اون به گویندگی و تقلید صدا علاقه خاصی داشت. اونموقع هیچ کلاس کمکی ای راجب گویندگی وجود نداشت؛ اما اون عاشق این کار بود. دوستانش همیشه میگفتن که اون صدای خوبی داره و برای اینکار به دنیا اومده، درست مثل نام خانوادگی اش از بدو تولد همراهش بوده. اما بعد از اینکه آقای گوینده به تهران رفت و تقاضاش برای انجام دادن این کار بطور رسمی رد شد، تمام حرف های دوستانش هم تغییر کرد.

:« باید بری دنبال یه کاری که ازش آب و نون در میاد. گویندگی دیگه چجور کاریه؟»

:« این کار بدرد شما نمیخوره برادر. »

:« شنیدم همسر شما بارداره. باید جدا دنبال یه شغل درست درمون باشی، دیگه فقط شما و همسرت نیستین که.»

آقای گوینده که از رویاش ناامید شده بود، به دنبال شغل های دیگه رفت؛ و چند ماه بعد، به پیشنهاد دوست صمیمیش “عباس آقا” قاچاقی به ترکیه رفت تا اونجا کار کنه. استانبول شهر قشنگ و خوش آب و هوایی بود، اما مردمش با غریبه ها مهربون نبودن. آقای گوینده بالاخره یه رستوران پیدا کرد تا کار کنه، اون دوازده ساعت تمام ظرف میشست و جارو میکرد اما ماهیانه فقط 40 لیر دریافت میکرد و این براش خیلی کم بود. سر انجام بعد از کار کردن های زیاد مریض شد و مجبور شد به ایران برگرده؛ در کارخونه ای که مفتول درست میکردن مشغول به کار شد. اون به خاطر اینکه به هیچکدوم از آرزوهاش نرسیده بود ناامید بود و همه ی اونارو برای همیشه فراموش کرد.

چند سال گذشت و زهره خانوم خیلی زود دومین دخترش رو هم به خانواده گوینده هدیه داد، اما آقای گوینده بچه ی اولشو دوست داشت. اون دختربچه ای بود منزوی و کم حرف که اصلا با بچه های دیگه گرم نمی گرفت و همین موضوع پدر و مادرشو نگران کرده بود. اما تا جا داشت نقاشی میکشید، از خودش قصه میگفت و با دوست های خیالی اش خوش و بش میکرد.

این علایق و اخلاق بچه ی اول داشت بچه ی دوم رو هم درگیر میکرد، برای همین آقای گوینده دختر بزرگش، “سارینا” رو به پیش یک روانشناس برد. روانشناس مدتی با سارینا حرف زد و چهره اش تو هم رفت؛ تصمیم گرفت با آقای گوینده در خلوت و بدون حضور مادر و دخترش صحبت کنه.

:« دخترم خیلی مشکل داره؟»

:« چرا همچین فکری میکنین؟ اون واقعا باهوشه و من مشکلی نمیبینم، ولی نباید بذارین اینکه مثل بچه های دیگه نیست اذیتش کنه. باهاش همراهی کنین و بذارید رشد کنه.»

آقای گوینده از شنیدن این حرفها خیلی خوشحال شد؛ اون با متفاوت بودن سارینا کنار اومد، اما بقیه نه. زهره خانم مدام سارینا رو بابت خیالاتی بودن بیش از حد سرزنش میکرد، همکلاسی های سارینا براش قلدری میکردن و هرروز اونو تحقیر میکردن. معلم ها از نمرات سارینا راضی بودن اما از معاشرت اون و رفتارش با همکلاسیاش، نه. مدام بهش سرکوفت میزدن و دعواش میکردن، همچیز اونقدر بهم ریخت که سارینا وقتی راهنمایی بود از مدرسه فرار کرد، اون نمیخواست دیگه بین اون مردم باشه.

آقای گوینده رو برای بار هزارم به مدرسه خواستن.

مدیر:« این چه وضع تربیت بچه ست؟ اون دانش آموزا رو بیهوده کتک میزنه، اگه صدمه جدی میزد میخواستین چطور دیه رو پرداخت کنین؟»

آقای گوینده:« والا منم مثل شما چیزی نمیدونم، سارینا دختر خوبیه، چرا همکلاسیتو زدی دخترم؟ باید مهربون باشی.»

سارینا با گریه جواب داد:« اونا دائم مسخره ام میکنن، من تنهام و کسی ازم دفاع نمیکنه!»

همکلاسی:« نه به خدا دروغ میگه، ما که کاری با این نداریم.»

و بقیه بچه ها هم اینو تایید کردن. آقای گوینده وقتی اینو دید سر دخترش عصبی شد و داد زد، سارینا فقط گریه کرد و هیچی نگفت.

از اون روز به بعد رابطه سارینا و پدرش به سردی یخ شد. سارینا مدام سرش توی رایانه اش بود و با خانواده اش دم نمیزد. ناهار و شامش رو توی اتاقش، پای اس ام اس دادن با دوستای مجازی میخورد و حرف زدن با خانواده اش در حد سلام و صبح بخیر بودن. سارینا رشد کرد و کلی داستان و انیمیشن ساخت؛ ولی هیچکدومش رو به خانواده اش، همکلاسیاش یا معلم هاش نشون نداد؛ و با دوستای مجازی اش زندگی کرد. ده سال گذشت و سارینا کنکورش رو هم داد. آقای گوینده هنوز منتظر بود، که سارینا باهاش دوباره حرف بزنه. دوباره از داستاناش بگه و با هم پایانش رو حدس بزنن. اما سارینا هرروز افسرده تر، منزوی تر و گوشه گیر تر میشد.

یک روز عصر آقای گوینده اومد خونه، و برخلاف انتظارش سارینا رو گوشه اتاق پذیرایی دید، زیر چشمهاش گودی افتاده بودن و ناامید و خسته بود.

:« دوست داری باهم بیرون بریم و یکم قدم بزنیم؟»

:« چرا؟ فایده اش چیه؟»

:« چون خیلی وقته خورشیدو ندیدی.»

قیافه سارینا جوری بود که انگار میخواست همین الان بمیره. ولی با این وجود با پدرش موافقت کرد و با هم سوارِ ماشین به کوهستان نزدیک شهرشون رفتن. اونا کنار یه دره پیاده شدن تا غروب خورشید رو ببینن، و همون موقع بود که سارینا بدنش رو شُل کرد و خودش رو از دره پایین انداخت. اما آقای گوینده محکم بازوش رو گرفت و نذاشت که دختره عزیز تر از جونش سقوط کنه. اون شروع به داد و هوار کرد و چند تا خونواده که همون نزدیکی کنار رودخونه ی کوهستان پیک نیک برپا کرده بودن اومدن کمک و سارینا و باباشو از سقوط به داخل دره نجات دادن.

آقای گوینده سفت دخترشو بغل کرد و با گریه داد میکشید، اما سارینا ساکت بود و هنوز چشمهاش به نقطه ای نامعلوم خیره بودن، ولی وقتی غروب خورشید رو دید که آروم با نور نارنجی رنگ میون کوه ها محو میشد و نسیم خنک به صورتش میخورد، بالاخره شروع به گریه کرد. بالاخره بخودش اجازه داد پدرشو سفت در آغوش بگیره، بعد از ده و خورده ای سال احساساتش بیرون ریختن.

وقتی همچیز آروم شد، آقای گوینده به سارینا قول داد راجب این اتفاقات چیزی به مامانش نمیگه و در سکوت همیشگی سارینا رو با ماشینش به خونه برد.

حالت صورت سارینا عوض شده بود، انگار رنگ و رویی زنده گرفته بود و چشمهاش مثل کودکیش برق میزدن، لبخندی محو زد.

:« بابایی؟»

:« جونه بابایی؟»

:« راستش خیلی وقته دارم روی ساختن یه انیمیشن کار میکنم، خیلی توی اینترنت طرفدار داره.»

:« خب.»

سارینا نفسی عمیق کشید و با خوشحالی به پدرش نگاه کرد.

« میشه شخصیت اصلیش رو تو گویندگی کنی

 

پایان.

 

نویسنده: سارا گوینده

 

روابط عمومی انتشارات حوزه مشق

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *