قلم شما

داستان کوتاه موهای عروسکی و معرکه عالیه به قلم صدیقه صادقی

صفحه اصلی

موهای عروسکی
_نمیخوای بخوابی.گردنم خشک شد.
مامان فقط ی ذره دیگه بازی کنم،بعدمیخوابم.دوباره موهای بافته مادرش رادردست میگیردوبازی ناتمامش راادامه میدهد.موهای مادرش عروسک هایش بودند.نه اینکه عروسک نداشته باشد،داشت.همین چندروزپیش مادرش ازشعبان نمکی خریده بود.همسایه هاگونی گونی نان خشک به شعبان میدادندوازاوظروف پلاستیکی وروحی می خریدند.بعضی وقت هاشعبان ذوقش گل می کردوکنارخنزل پنزل هایی که دولاپهنا به زن های کوچه می فروخت ،اسباب بازی هایی راهم ازچرخش آویزان می کرد.بچه هابادیدن اسباب بازی هابه چادرمادرهایشان می چسبیدندوبااصرارازآن هامی خواستندیکی ازآنها رابرایشان بخرد.مادرهای همسایه بادست به مریم اشاره میکردن وبه بچه هایشان که مثل کنه دست بردارنبودند،نشانش میدادن.
«ازمریم یادبگیرین،ببینین چه بچه خوبیه.»
بعددرگوشی باهم پچ پچ میکردن.
«شانس میبینی .مامانش برایش هیچی نمیخره ولی چه بچه خوبیه.من ندیدم تاحالامامانش اذیت کنه.»
«چیکارکنه بنده خدا.نداره که.صبح تاغروب میره خونه مردم کارمیکنه.کرایه خونشونم به زورمیرسونه بده.پول واسه خرج اضافه نداره.»
مریم بدوبدوبه خانه میرفت ودررامی بست.اوازاین تعریف های دلسوزانه بدش می آمد.دوست نداشت بچه خوب کوچه باشد.دلش می خواست مادرش آن قدرزیادنان بخردتانتوانندهمه نان هارابخورند.نان هابیات شوندوگونی گونی نان خشک به شعبان نمکی بفروشند.آنوقت مریم هرچه دلش بخواهداسباب بازی بخرد.به سطل نان خشکشان نگاه می کند.به زورتانصف سطل هم نرسیده.چندروزپیش بعدازمدت هامادرش یک کیسه کوچک نان خشک به شعبان دادودرعوضش یک عروسک پلاستیکی برایش خرید(🌹عروسک خیلی کوچک بود.اندازه یک کف دست 🌹)عروسک مریم رایادداستان بندانگشتی می انداخت.بندانگشتی ازدانه جویی که زن کاشته بودبه دنیاآمده بودومریم باخودفکرمیکردنکندشعبان هم شب هادانه های جورا می کاردوصبح این عروسک هاراازوسط گل هادرمی آورد.به عروسکش نگاه میکند.ناگهان ازعروسک بی رنگ ورو وکج وکوله اش میترسد.بیچاره لباس هم نداشت.مادرش قول داده بودباتکه های پارچه برای عروسکش لباس بدوزدولی ترکیبش جوری بودکه هیچ لباسی به تنش نمی شد.
_مامان من این عروسک نمیخوام.
_چرا
_نمیشه باهاش بازی کرد.خیلی کوچیکه.تازه زشتم هست.شکمش نگاه دست زدم رفته تو.دیگه هم نمی آدبیرون.
_اشکال نداره عزیزم.همه عروسک هاهمین شکلین دیگه.مهم بچه هان که چجوری باهاشون بازی کنن.
_پس چراعروسک نسیم وقتی می خوابه چشماش میبنده،وقتی بیدارمیشه چشماش بازمیکنه.تازه انقدرم خوشگل.چندتاهم لباس داره.لباس های قشنگ.جورابم داره.نسیم می گفت:باباش میخوادواسش کفشم بخره.ولی عروسک من نگاه .ازش میترسم.فکرمیکنم اونم ازمن بدش می آد.انگارچرخ شعبان نمکی روبیشتردوست داشت.اونجابودچشماش رنگ داشت لباشم میخندید.ولی حالانگاهش کن.نه چشماش رنگ داره ،نه لباش میخنده.مادربه عروسک نگاه میکندوازبی کیفیتی موادساختش خنده اش میگیرد.
_مامان من دیگه عروسک نمیخوام.موهای توعروسکای منن.اوناروبیشتردوست دارم.
مادردلش میگیرد.
شب مادرباکادویی دردست به خانه می آید.
_چشماتوببند.
_برای چی
_توببند…حالابازکن.
مریم عروسک زیبایی رادردستان مادرش می بیند.عروسکی که ازعروسک های تمام بچه های کوچه قشنگتربود.حتی ازعروسک نسیم.تازه کفش هم داشت.
_این برای من.
_آره عزیزم
مریم ازخوشحالی میپردوصورت مادرش رابوسه باران میکند.
_نمیخوای بخوابی.
_چرامامان ولی اول بذارستاره روبه عروسکام نشون بدم.اسم عروسکش راستاره گذاشته بود .
مریم روسری مادرش رادرمی آورد.موهای عروسکیش نبودند.
_مامان موهات کو.
_عروسک هات وقتی فهمیدن تو ی عروسک خوشگل خریدی قهرکردن ورفتن.حالابگیربخواب عزیزم.

 

 

🌹معرکه عالیه🌹

 

 

 

«پهلوان گلدی،پهلوان گلدی.»به زبان ترکی یعنی پهلوان آمد،پهلوان آمد.مردم آبادی باهیجان ،بدوبدو،به سمت میدان روستا دویدند.میدان درمرکزروستاکناردریاچه ساخته شده بود.بعددریاچه تاچشم کارمیکرد،جنگل بود.انتهای جنگل کوه بود.پشت کوه روستابود.روستای باباعلی.مردم این دوآبادی مثل کشورگشایان درس های تاریخی مدام باهم درگیربودند.پهلوان سالی یکباربه روستامی آمدوچون آدم منصفی بود،یک بارباباعلی میرفت یکباربه داغ تپه می آمد.حالانوبت داغ تپه ای هابودوهیچ کدام ازآنهاحاضرنبودنداین فرصت راازدست بدهند.پهلوان رشیدکه دوست داشت همه پهلوان رستم صدایش بزنند،وسایل معرکه گیریش راپهن می کند.زنجیر،میل،کباده،جعبه ماروخرسِ دست آموزش راهمیشه باخودمی آورد.پهلوان شروع میکند

به نام خداوندآیین ومهر

به یزدان ماه وکیان وسپهر

به این گودومیدان که داردنشان علی

بگوازدل وجان علی یا علی

صدای یاعلی به آسمان میرسد پهلوان میل ها را پایین می گذارد.بعد رجز خوانان با زنجیری که در دست دارد مقابل تماشاچی ها چرخی می زند تا همه از محکم بودن زنجیر آگاه شوند.بعضی از مردم دست به زنجیر می زنند تا از سفتی آن مطمئن شوند.پهلوان وسط میدان زانو زده و تمام زورش را می زند تا در میان حیرت تماشاچیان زنجیر را از بازو های خونینش جدا کند.زنجیر پاره می شود و تماشاچیان شروع به سوت و دست می کنند.نوبت به کباده می رسد که روی سرش بچرخاند.همه خود را به میدان رسانده اند و با شور و شوق در حال تماشای برنامه های پهلوان هستند به جز یک نفر.عالیه ،زن کرمعلی که به دست و پا چلفتی بودن معروف است.عالیه وقتی خبر آمدن پهلوان را می شنود هل شده،موقع بیرون رفتن پایش را روی پسرش که خواب بود می گذارد.بچه جیغ می کشد.کرمعلی به اتاق می آید و با دیدن این صحنه چوب را برداشته و دنبال عالیه می کند تا چند کتک جانانه نوش جانش کند.عالیه فرار می کند و به لیان (در قدیم به محل نگه داری مرغ ها می گفتند)می رود.مرغ ها که مشغول چرت روزانه بودند با سر و صدای عالیه شروع به جیغ و ویغ کرده و نمک نشناسانه روی سر و کول عالیه که هر روز به آنها دانه می داد می پرند.کرمعلی به انبار می آید عالیه جا خالی می دهد و با چابکی از زیر دستان کرمعلی در می رود و گیج و منگ از انبار در آمده و وارد طویله گاو ها می شود.گاو که با خونسردی در حال نشخوار بود از این که عالیه آرامشش را به هم زده ماما کنان دنبال عالیه می کند.عالیه بدو،گاو بدو،کرمعلی بدو.

در میدان معرکه گیری ادامه دارد.پهلوان که خسته شده نفسی تازه می کند و به سراغ جعبه مار ها می رود.مار ریغو و نازکی،مانند نو عروسان،سرش را با شرم و حیا به آرامی از جعبه بیرون می آورد و انگار که خجالت کشیده باشد دوباره پایین می رود.پهلوان محکم تر در نی فوت می کند و مار که این بار یخش آب شده با حرکات موزون و رقص کنان بیرون می آید.آخرهای معرکه است و پهلوان قصد دارد با خرس دست آموزش کشتی بگیرد.خرس بی حال در گوشه ای لم داده و با بی تفاوتی به تماشاچیان که چشمانشان از حدقه بیرون زده و دهانشان باز مانده نگاه می کند و شاید در دلش می گوید:این ها چه آدم های سرخوش و بی خیالی هستند که با دیدن این کارها ذوقشان می ترکد.پهلوان مانند کشتی گیرهای روی تشک با دست به سر و صورت خرس می زند و با این حرکات نمایشی به خرس می فهماند که حریف می طلبد.خرس با بی میلی از جایش بلند می شود که ناگهان عالیه نعره کشان به وسط میدان می پرد.شاخ های تیز گاو که عالیه را نشانه گرفته بود با شکم خرس بیچاره برخورد می کند.خرس و گاو با هم درگیر می شوند و کرمعلی چماغی که برای تنبیه عالیه در دستش گرفته بود را محکم بر سر خودش می کوبد.این واقعی ترین و آخرین معرکه ای بود که روستاییان می دیدند.🌹

 

❤️
انتشارات بین المللی حوزه مشق
چاپ انواع کتاب
https://hozeyemashgh.ir/%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C/13719
با مدیریت دکتر فردین احمدی
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

 

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *